"•عشق خونی•" "•پارت18•" "•بخش دوم•"
روی تخت دراز کشید و دستاشو پشت گردنش قفل کرد. مدام نقشه رو با خودش مرور میکرد، نمی خواست اشتباهی رخ بده، درواقع نباید اشتباهی رخ میداد. چند شب بعد، شب مهمونی سالانه: ملیسا دلش مثل دریای طوفانی، اشوب بود. از طرفی نگران شوگا بود و از طرفی هم نگران تهیونگ و کوک و سایا و البته به شدت نگران جیمین بود! دلیلش رو نمی دونست و تنها چیزی که توی ذهنش اکو میشد این بود که نباید جیمین کشته بشه! از نظر خودش واقعا احمق بود ولی نمی تونست مقابل قلبش بایسته. حرصی بولیز مشکیش رو پوشید و دکمه هاش رو بست. بعد شلوار مشکیش رو پوشید و ماسکش رو روی صورتش مرتب کرد. موهاشو گوجه ای بالای سرش بست. از پله ها رفت پایین که یوکی و لیسا و جیهوپ متعجب نگاش کردن. لیسا یک ابروش پرید بالا ـــ کجا می خوای بری، هنوز چند ساعت دیگه باید لباس بپوشیم و به سمت عمارت حرکت کنیم! سریع گفت ـــ می خوام برم یک چیزی رو بررسی کنم. یوکی سریع از روی کاناپه بلند شد ـــ منم میام. یهو با صدای بلند ملیسا، سرجاش خشکش زد. ـــ نه، لازم نیس!!<br>
ملیسا که فهمیده بود، صداش از حالت عادی بلند تر بوده، سریع گفت ـــ ببخشید نمی خواستم داد بزنم، حواسم نبود،، نیازی نیس باهام بیای. تنها میرم. بچه ها با تردید سری تکون دادن و ملیسا بار رو ترک کرد. به پشت بار رفت و بطری رو که اونجا مخفی کرده بود رو برداشت. نفس عمیقی کشید و با تموم سرعتش به سمت عمارت جیمین دوید. کاری که می خواست انجام بده، به عنوان یک شکارچی، حتی برای خودش هم خنده دار بود. ولی چاره ای نداشت، باید قلب سرکشش رو اروم میکرد. به جلوی عمارت جیمین رسید به دیوار تکیه داد، گلوش خشک شده بود و نفس نفس میزد. به سختی از دیوار بالا رفت و وارد حیاط عمارت شد. توی نبود جیمین، عمارتش غرق سکوت بود. به سمت باغ بزرگ رز ها حرکت کرد. نگاهی به ارامش باغ انداخت. در بطری رو باز کرد و محتویاتش رو به گل ها اغشته کرد. کنار ایستاد و فندکش رو از جیبش در اورد. جرقه زد و فندک رو به سمت گل ها پرت کرد. در کمتر از یک صدم ثانیه، آتیش زبانه کشید و ارامش چن ثانیه قبل رو بلعید.<br>
پشت درخت بزرگی پناه گرفت و به خدمتکارایی که وحشت زده به سمت باغ رز ها میدویدن نگاهی انداخت. یکی از خدمتکارا رو به محافظ فریاد کشید ـــ زود برو این خبر رو به ارباب بده. محافظ هم سراسیمه سوار ماشین شد و عمارت رو ترک کرد. سُر خورد و پشت درخت نشست. نفس راحتی کشید، با این کارش میتونست کسایی که دوسشون داره رو نجات بده. بعد چند مین بلند شد و از راه میانبر به سمت عمارت نامجون حرکت کرد.<br>
عمارت نامجون، محل جشن سالانه: دوباره هر سه نفرشون به بطری های ویسکی یورش برده بودن و با هم مسابقه گذاشته بودن که کی بیشتر می تونه بخوره. تاالان کوک توی صدر بود و تهیونگ داشت بهش میرسید. جیمین هم که به مسابقه ای که بینشون بود اهمیتی نمیداد و مشغول دید زدن دخترا بود. با اینکه اول جشن یکبار پاش رسیده بود به اتاق خواب و لذتش رو برده بود ولی هنوزم انرژی داشت و می خواست مهمونی قبل رو جبران کنه و طعم یک هرزه دیگه رو هم بچشه! امشبش نباید خراب میشد، باید یک دختر هات رو پیدا میکرد و بقیه شب رو باهاش می گذروند. مشغول انتخاب بود ولی هیچکدوم به وجدش نمیاوردن. کلافه پوفی کرد و ترجیح داد عجله ای نکنه. طبقه بالا هم تحت پوشش شوگا بود. تقریبا تونسته بود مخفیانه اکثر اتاقا رو بمب گذاری کنه! لبخندی زد و کت خالیش رو پوشید. اون کت دیگه ارزشی نداشت، چون بمب های کوچیکی که با کمک لیسا توش جاسازی کرده بود، الان توی مکان های مدنظرش متصل بودن. از پله ها رفت پایین و روی یکی از مبل های تک نفره سلطنتی نشست و به خوناشام های سرخوش، پوزخندی زد. محافظ عمارت جیمین تونسته بود، به موقع خودشو به عمارت برسونه. بی درنگ در اصلی عمارت رو باز کرد و سعی کرد بین اون همه خوناشام، اربابش رو پیدا کنه. با دیدن جیمین به سمتش رفت و مقابلش ایستاد. کوک و تهیونگ با کنجکاوی نگاش کردن. محافظ سریع گفت ـــ ارباب، یک نفر اومده و کل باغ رز رو اتیش زده و اتیش به سرعت داره گسترش پیدا میکنه و باغ بقیه گل ها میرسه!
ملیسا که فهمیده بود، صداش از حالت عادی بلند تر بوده، سریع گفت ـــ ببخشید نمی خواستم داد بزنم، حواسم نبود،، نیازی نیس باهام بیای. تنها میرم. بچه ها با تردید سری تکون دادن و ملیسا بار رو ترک کرد. به پشت بار رفت و بطری رو که اونجا مخفی کرده بود رو برداشت. نفس عمیقی کشید و با تموم سرعتش به سمت عمارت جیمین دوید. کاری که می خواست انجام بده، به عنوان یک شکارچی، حتی برای خودش هم خنده دار بود. ولی چاره ای نداشت، باید قلب سرکشش رو اروم میکرد. به جلوی عمارت جیمین رسید به دیوار تکیه داد، گلوش خشک شده بود و نفس نفس میزد. به سختی از دیوار بالا رفت و وارد حیاط عمارت شد. توی نبود جیمین، عمارتش غرق سکوت بود. به سمت باغ بزرگ رز ها حرکت کرد. نگاهی به ارامش باغ انداخت. در بطری رو باز کرد و محتویاتش رو به گل ها اغشته کرد. کنار ایستاد و فندکش رو از جیبش در اورد. جرقه زد و فندک رو به سمت گل ها پرت کرد. در کمتر از یک صدم ثانیه، آتیش زبانه کشید و ارامش چن ثانیه قبل رو بلعید.<br>
پشت درخت بزرگی پناه گرفت و به خدمتکارایی که وحشت زده به سمت باغ رز ها میدویدن نگاهی انداخت. یکی از خدمتکارا رو به محافظ فریاد کشید ـــ زود برو این خبر رو به ارباب بده. محافظ هم سراسیمه سوار ماشین شد و عمارت رو ترک کرد. سُر خورد و پشت درخت نشست. نفس راحتی کشید، با این کارش میتونست کسایی که دوسشون داره رو نجات بده. بعد چند مین بلند شد و از راه میانبر به سمت عمارت نامجون حرکت کرد.<br>
عمارت نامجون، محل جشن سالانه: دوباره هر سه نفرشون به بطری های ویسکی یورش برده بودن و با هم مسابقه گذاشته بودن که کی بیشتر می تونه بخوره. تاالان کوک توی صدر بود و تهیونگ داشت بهش میرسید. جیمین هم که به مسابقه ای که بینشون بود اهمیتی نمیداد و مشغول دید زدن دخترا بود. با اینکه اول جشن یکبار پاش رسیده بود به اتاق خواب و لذتش رو برده بود ولی هنوزم انرژی داشت و می خواست مهمونی قبل رو جبران کنه و طعم یک هرزه دیگه رو هم بچشه! امشبش نباید خراب میشد، باید یک دختر هات رو پیدا میکرد و بقیه شب رو باهاش می گذروند. مشغول انتخاب بود ولی هیچکدوم به وجدش نمیاوردن. کلافه پوفی کرد و ترجیح داد عجله ای نکنه. طبقه بالا هم تحت پوشش شوگا بود. تقریبا تونسته بود مخفیانه اکثر اتاقا رو بمب گذاری کنه! لبخندی زد و کت خالیش رو پوشید. اون کت دیگه ارزشی نداشت، چون بمب های کوچیکی که با کمک لیسا توش جاسازی کرده بود، الان توی مکان های مدنظرش متصل بودن. از پله ها رفت پایین و روی یکی از مبل های تک نفره سلطنتی نشست و به خوناشام های سرخوش، پوزخندی زد. محافظ عمارت جیمین تونسته بود، به موقع خودشو به عمارت برسونه. بی درنگ در اصلی عمارت رو باز کرد و سعی کرد بین اون همه خوناشام، اربابش رو پیدا کنه. با دیدن جیمین به سمتش رفت و مقابلش ایستاد. کوک و تهیونگ با کنجکاوی نگاش کردن. محافظ سریع گفت ـــ ارباب، یک نفر اومده و کل باغ رز رو اتیش زده و اتیش به سرعت داره گسترش پیدا میکنه و باغ بقیه گل ها میرسه!
۱۷.۵k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱