فیک
فیک:_-پارت17
فقط من ، فقط تو
ات: ا اجوما
اجوما ک رو میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز گذاشته بود سریع سرش رو بلند کردم رو ب ات گفت
اجوما: خانم چی شده چیزی لازم دارید ؟
ات: هیس بقیه نمیخوام بفهمن
اجوما: بله متوجهم
ات: اجوما دارویی داری برای اینکه میدونی حول نکنی ها فقط فقط ی کوچولو قلبم درد میکنه
اجوما: چییییی؟ وای خدا مرگم بده
ات: اجوما بخدا چیز خاصی نیست
اجوما: باید سریع بری دکتر همین الان
ات: ن نه اجوما الان نه بخدا فردا میرم الان دیر وقته فقط ی چیزی بده خوب بشم باشه ؟
اجوما: آخه
ات: خواهش میکنم
اجوما: باشه خانم شما بشینید من الان براتون ی دمنوش میارم
ات: ممنون
بعد از چندمین بعد اجوما با ی لیوان اومد و جلوی ات گذاشت و گفت ک بخور وقتی داشت میرفت ات دستش رو میگیره
ات: اجوما میشه در این مورد با کسی صحبت نکنی؟ خواهش میکنم من من خودم سر فرصت بهشون میگم
اجوما: باشه عزیزم من چیزی نمیگم ولی خب خودت بهشون بگو خب؟
ات سرش رو تکون داد و بعد خوردن دمنوش آروم شده بود و نفس هایش مرتب شده بود و ب سمت اتاقش رفت و درو بست تصمیم گرفت ک ی دوش بگیره
بعد از اینکه از حموم در اومد رو صندلی میز ارایشش نشست و سرش رو رو میز گذاشت و همونطور ک نشسته بود خوابش برد
صبح ک با صدای خدمتکار چشماش رو باز کرد و دید همونطور خوابش برده.بود و تموم بدنش خشک شده بود و درد میکرد
ات: الان میام
کار های لازم رو انجام داد و ی تیشرت ساده با ی شرتک لی پوشید و رفت سر میز صبحانه و ب همه سلام کرد و طبق معمول کنار تهیونگ نشست .
تهیونگ
عایشششش تف مجبوره اینو بپوشه سعی میکردم ک نگاش نکنم مگه میشد
از روی میز پاشدم ب سمت سرویس رفتم و ب صورتم آب زدم و برگشتم سر میز نشستم ک مادرم گفت
مادر تهیونگ: ته چی شد یهو
تهیونگ ک ی کم از کراوات ش رو با دستش باز میکرد گفت
تهیونگ: چیزی نیست
مادر تهیونگ ی نیشخند زد و گفت
مادر تهیونگ: فکر کنم عروسی رو باید جلو انداخت
ارباب: امکان نداره ات باید هجده سالش بشه بعدشم دلیلی نمیبینیم ک بخوان زودتر ازدواج کنن
ات ک از حرف های مادر ته چیزی نفهمیده بود و از چهره تهیونگ ک قرمز شده بود تعجب کرده بود همونطور مونده بود ک پدر ات گفت
پدر ات: پدر جان ما باید بریم پروازمون دیر میشه
ات: چ چی مگه قرار نبود بعد از ظهر برید
پدر ات: دخترم باید بریم چون قراره تو ی مراسم شرکت داشته باشیم ممکنه دیر برسیم
ات: ب باشه
فقط برای بدرقه ات همراه پدر و مادرش رفت و وقتی که مادر و پدرش سوار هواپیما شخصی شون شدن و رفتن ات از فرودگاه بیرون اومد و رو صندلی اتوبوس نشست و تصمیم گرفت که ب حرف مادرش عمل کنه میخواست قوی باشه و قوی باقی بمونه.
شرط پارت بعد :
20تا فالور
50تا کامنت
فقط من ، فقط تو
ات: ا اجوما
اجوما ک رو میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز گذاشته بود سریع سرش رو بلند کردم رو ب ات گفت
اجوما: خانم چی شده چیزی لازم دارید ؟
ات: هیس بقیه نمیخوام بفهمن
اجوما: بله متوجهم
ات: اجوما دارویی داری برای اینکه میدونی حول نکنی ها فقط فقط ی کوچولو قلبم درد میکنه
اجوما: چییییی؟ وای خدا مرگم بده
ات: اجوما بخدا چیز خاصی نیست
اجوما: باید سریع بری دکتر همین الان
ات: ن نه اجوما الان نه بخدا فردا میرم الان دیر وقته فقط ی چیزی بده خوب بشم باشه ؟
اجوما: آخه
ات: خواهش میکنم
اجوما: باشه خانم شما بشینید من الان براتون ی دمنوش میارم
ات: ممنون
بعد از چندمین بعد اجوما با ی لیوان اومد و جلوی ات گذاشت و گفت ک بخور وقتی داشت میرفت ات دستش رو میگیره
ات: اجوما میشه در این مورد با کسی صحبت نکنی؟ خواهش میکنم من من خودم سر فرصت بهشون میگم
اجوما: باشه عزیزم من چیزی نمیگم ولی خب خودت بهشون بگو خب؟
ات سرش رو تکون داد و بعد خوردن دمنوش آروم شده بود و نفس هایش مرتب شده بود و ب سمت اتاقش رفت و درو بست تصمیم گرفت ک ی دوش بگیره
بعد از اینکه از حموم در اومد رو صندلی میز ارایشش نشست و سرش رو رو میز گذاشت و همونطور ک نشسته بود خوابش برد
صبح ک با صدای خدمتکار چشماش رو باز کرد و دید همونطور خوابش برده.بود و تموم بدنش خشک شده بود و درد میکرد
ات: الان میام
کار های لازم رو انجام داد و ی تیشرت ساده با ی شرتک لی پوشید و رفت سر میز صبحانه و ب همه سلام کرد و طبق معمول کنار تهیونگ نشست .
تهیونگ
عایشششش تف مجبوره اینو بپوشه سعی میکردم ک نگاش نکنم مگه میشد
از روی میز پاشدم ب سمت سرویس رفتم و ب صورتم آب زدم و برگشتم سر میز نشستم ک مادرم گفت
مادر تهیونگ: ته چی شد یهو
تهیونگ ک ی کم از کراوات ش رو با دستش باز میکرد گفت
تهیونگ: چیزی نیست
مادر تهیونگ ی نیشخند زد و گفت
مادر تهیونگ: فکر کنم عروسی رو باید جلو انداخت
ارباب: امکان نداره ات باید هجده سالش بشه بعدشم دلیلی نمیبینیم ک بخوان زودتر ازدواج کنن
ات ک از حرف های مادر ته چیزی نفهمیده بود و از چهره تهیونگ ک قرمز شده بود تعجب کرده بود همونطور مونده بود ک پدر ات گفت
پدر ات: پدر جان ما باید بریم پروازمون دیر میشه
ات: چ چی مگه قرار نبود بعد از ظهر برید
پدر ات: دخترم باید بریم چون قراره تو ی مراسم شرکت داشته باشیم ممکنه دیر برسیم
ات: ب باشه
فقط برای بدرقه ات همراه پدر و مادرش رفت و وقتی که مادر و پدرش سوار هواپیما شخصی شون شدن و رفتن ات از فرودگاه بیرون اومد و رو صندلی اتوبوس نشست و تصمیم گرفت که ب حرف مادرش عمل کنه میخواست قوی باشه و قوی باقی بمونه.
شرط پارت بعد :
20تا فالور
50تا کامنت
۶۹.۵k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.