وقتی دشمنت تبدیل شد به... ①
وقتی دشمنت تبدیل شد به... ①
وقتی دشمنت تبدیل شد به...
روان پزشک بودم...تازه مدرکم رو گرفته بودم و تازه باید آموزش های بیشتری میدیدم. صبح روز پنجشنبه درحالی که داشتم برای کلاس ها آماده میشدم دکتر جانگ باهام تماس گرفت.
+الو سلام دکتر
×سلام دخترم
+کاری داشتید؟!
×الان کجایی؟
+خونهم..دارم راه میفتم بیام بیمارستان
×خب رانا یه بیمار برات دارم فقط سریع خودت رو برسون
+من؟ من که هنوز آموزشام تکمیل نشده دکتر
×آره...ولی خانم جینها انتخابت کرده نمیتونی نه بگی
+آه..باشه خودمو میرسونم
×باشه خدافظ دخترم
و تماس رو پایان دادم...فکر نکنید خیلی ناراحت شدم. کلا آقای جانگ خبرای خوشایند میده. ولی این چه بیماریه که اینقدر عجله داشت؟
سویچ ماشینم رو برداشتم و راه افتادم سمت بیمارستان.
(سی مین بعد)
باعجله از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت بیمارستان «کِِینِت» کینت، بهترین بیمارستان تو سئول بود و خدارشکر من اینجا قبول شدم. رسیدم دم در اتاق آقای جانگ در زدم ولی جوابی نداد. دنبال منشی ش رفتم. اونم نبود! اینجا چخبر شده؟ کل بیمارستان رو زیر و رو کردم حتی تو مرکز آموزشی هم نبود. بالاخره خسته شدم و از بیمارستان اومدم بیرون. میخواستم گوشیم رو از کیفم بردارم ولی گوشیم نبود. کیفمو خالی کردم و همچنان درحال گشتن بودم...اگه گمبشه بیچاره میشم همه سند ها و مدارکم تو اونه..درحال گشتن بودم که یکی صدام زد: دکتر؟ دنبال این میگردی؟ سرمو بالا آوردم دیدم یه پسر نوجوون و چندتا بادیگاردش جلوم ایستادن. بد نگام میکردن. آهی کشیدم و بلند شدم.
+گوشیمو بده!
خندید و گوشیو کوبید روی زمین!!
+چ..چ..چرا این ک..کارو کردی
_چون دوست داشتم خوشگله
+به من نگو خوشگله(با جیغ)
_هوشش...عزیزم به حنجرت فشار نیار
+خفه شو عوضییی
_اوه اوه...عصبی شد!
دستمو مشت کردم. بدجوری داشت میرفتم رو مغزم. نفس عمیقی کشیدم و با داد گفتم:
+تو کی هستی؟ تو بیمارستان چیکار میکنی؟
دورم راه رفت و نزدیکم شد. جوری نزدیکم شد که نفساش رو حس میکردم. چند قدمی رفتم عقب ولی به دیوار خوردم. خندید و ازم دور شد.
_هه...میترسی عزیزم؟ میترسی؟
+....
_اوخی!
دیگه تحمل نکردم و سیلی محکمی بهش زدم. یااا چرا اینجوری شد... فاتحمو بخونید!
_تو الان چیکار کردی؟(با داد)
با من من جواب دادم: همونکاری...که باید میکردم!
_جونگ کوک! جیمین بیاین اینو ببرین!
+منننن هیچچچچ جججااا نمیییاامممم(جیغ)
یکیشون دستمو کشید و در گوشم گفت: آدم باش چون اربابم آدمت میکنه.
چشم غره ای بهش رفتم و بدتر دستم رو کشید...
وقتی دشمنت تبدیل شد به...
روان پزشک بودم...تازه مدرکم رو گرفته بودم و تازه باید آموزش های بیشتری میدیدم. صبح روز پنجشنبه درحالی که داشتم برای کلاس ها آماده میشدم دکتر جانگ باهام تماس گرفت.
+الو سلام دکتر
×سلام دخترم
+کاری داشتید؟!
×الان کجایی؟
+خونهم..دارم راه میفتم بیام بیمارستان
×خب رانا یه بیمار برات دارم فقط سریع خودت رو برسون
+من؟ من که هنوز آموزشام تکمیل نشده دکتر
×آره...ولی خانم جینها انتخابت کرده نمیتونی نه بگی
+آه..باشه خودمو میرسونم
×باشه خدافظ دخترم
و تماس رو پایان دادم...فکر نکنید خیلی ناراحت شدم. کلا آقای جانگ خبرای خوشایند میده. ولی این چه بیماریه که اینقدر عجله داشت؟
سویچ ماشینم رو برداشتم و راه افتادم سمت بیمارستان.
(سی مین بعد)
باعجله از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت بیمارستان «کِِینِت» کینت، بهترین بیمارستان تو سئول بود و خدارشکر من اینجا قبول شدم. رسیدم دم در اتاق آقای جانگ در زدم ولی جوابی نداد. دنبال منشی ش رفتم. اونم نبود! اینجا چخبر شده؟ کل بیمارستان رو زیر و رو کردم حتی تو مرکز آموزشی هم نبود. بالاخره خسته شدم و از بیمارستان اومدم بیرون. میخواستم گوشیم رو از کیفم بردارم ولی گوشیم نبود. کیفمو خالی کردم و همچنان درحال گشتن بودم...اگه گمبشه بیچاره میشم همه سند ها و مدارکم تو اونه..درحال گشتن بودم که یکی صدام زد: دکتر؟ دنبال این میگردی؟ سرمو بالا آوردم دیدم یه پسر نوجوون و چندتا بادیگاردش جلوم ایستادن. بد نگام میکردن. آهی کشیدم و بلند شدم.
+گوشیمو بده!
خندید و گوشیو کوبید روی زمین!!
+چ..چ..چرا این ک..کارو کردی
_چون دوست داشتم خوشگله
+به من نگو خوشگله(با جیغ)
_هوشش...عزیزم به حنجرت فشار نیار
+خفه شو عوضییی
_اوه اوه...عصبی شد!
دستمو مشت کردم. بدجوری داشت میرفتم رو مغزم. نفس عمیقی کشیدم و با داد گفتم:
+تو کی هستی؟ تو بیمارستان چیکار میکنی؟
دورم راه رفت و نزدیکم شد. جوری نزدیکم شد که نفساش رو حس میکردم. چند قدمی رفتم عقب ولی به دیوار خوردم. خندید و ازم دور شد.
_هه...میترسی عزیزم؟ میترسی؟
+....
_اوخی!
دیگه تحمل نکردم و سیلی محکمی بهش زدم. یااا چرا اینجوری شد... فاتحمو بخونید!
_تو الان چیکار کردی؟(با داد)
با من من جواب دادم: همونکاری...که باید میکردم!
_جونگ کوک! جیمین بیاین اینو ببرین!
+منننن هیچچچچ جججااا نمیییاامممم(جیغ)
یکیشون دستمو کشید و در گوشم گفت: آدم باش چون اربابم آدمت میکنه.
چشم غره ای بهش رفتم و بدتر دستم رو کشید...
۷.۱k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.