رمان
#گمشده
#part_46
#آســــیه
چشمامو بستم و به صورت خالصه ماجرارو تعریف کردم...
چندلحظهی بینشون سکوت بود که...
برک:ماهم باهاتون میایم
آسیه:فکرشم نکنید
دوروک:پس چی؟فکرشم به ذهنت خطور نکنه
بزارم تنهایی برید خونه یه مرد غریبه
با عصبانیت غریدم
آسیه:به درکککک
چهارتایی به سمت دیوار رفتیم و ازش بالا رفتیم
خودمون توی حیاط خونه اون مرده انداختیم
آیبیکه:بنظرتون گربه تو حیاطه؟
برک:احمقانس گربه به اون کوچیکی رو بزارن تو حیاط
آسیه:پس با جارو پرنده بریم؟
دوروک:خانومای مافیا شما اصلا فکر کرده بودین
چجوری میخاین برید تو؟
برک:پنجرهی تو بالکن بازه فقط همین یک راهه
که وارد خونه بشیم
دوروک:برکو داداش دو دقیقه دختر دیدی جوگیر نشو
مگه ما بتمنیم به دیوار بچسبیم بریم بالا؟
آسیه:مگه بتمن به دیوار میچسبه؟
متفکر نگاهی بهم کرد و گفت
دوروک:نمیدونم راستش..حالا بتمن یا مردعنکبوتی
فرقی نداره همشون از یه خانوادن دیگه
برک:خداییش دارید سر خانواده بتمن بحث میکنید؟
داداش وقت تنگه بپر بالا
اول از همه دوروک پرید توی بالکن و پشتسرش بقیه...
به طرف سالن باریکی که چندتا اتاق داخلش بود حرکت کردیم
برک:همهی این خفتایی که داریم میکشیم فقط برای یه گربهاس؟
آیبیکه چنان نگاهی بهش انداخت که از بدنیا امدنش پشیمون شد
دوروک فارغ از دنیا به طرفمون برگشت وگفت
دوروک:شما برید اتاقارو بگردین اینجا یه آشپزخونهاس
من برم یه چیزی بخورم
#part_46
#آســــیه
چشمامو بستم و به صورت خالصه ماجرارو تعریف کردم...
چندلحظهی بینشون سکوت بود که...
برک:ماهم باهاتون میایم
آسیه:فکرشم نکنید
دوروک:پس چی؟فکرشم به ذهنت خطور نکنه
بزارم تنهایی برید خونه یه مرد غریبه
با عصبانیت غریدم
آسیه:به درکککک
چهارتایی به سمت دیوار رفتیم و ازش بالا رفتیم
خودمون توی حیاط خونه اون مرده انداختیم
آیبیکه:بنظرتون گربه تو حیاطه؟
برک:احمقانس گربه به اون کوچیکی رو بزارن تو حیاط
آسیه:پس با جارو پرنده بریم؟
دوروک:خانومای مافیا شما اصلا فکر کرده بودین
چجوری میخاین برید تو؟
برک:پنجرهی تو بالکن بازه فقط همین یک راهه
که وارد خونه بشیم
دوروک:برکو داداش دو دقیقه دختر دیدی جوگیر نشو
مگه ما بتمنیم به دیوار بچسبیم بریم بالا؟
آسیه:مگه بتمن به دیوار میچسبه؟
متفکر نگاهی بهم کرد و گفت
دوروک:نمیدونم راستش..حالا بتمن یا مردعنکبوتی
فرقی نداره همشون از یه خانوادن دیگه
برک:خداییش دارید سر خانواده بتمن بحث میکنید؟
داداش وقت تنگه بپر بالا
اول از همه دوروک پرید توی بالکن و پشتسرش بقیه...
به طرف سالن باریکی که چندتا اتاق داخلش بود حرکت کردیم
برک:همهی این خفتایی که داریم میکشیم فقط برای یه گربهاس؟
آیبیکه چنان نگاهی بهش انداخت که از بدنیا امدنش پشیمون شد
دوروک فارغ از دنیا به طرفمون برگشت وگفت
دوروک:شما برید اتاقارو بگردین اینجا یه آشپزخونهاس
من برم یه چیزی بخورم
۱.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.