خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۳۵
« خانه آن جی هیون »
پسرک با شادی وصف ناپذیر ی وارد خانه شد.
جی هیون: من اومدم!
به سمت مادربزرگ که روی مبل نشسته بود و به صدای تلویزیون گوش میداد رفت.
گونه های مادربزرگ را بوسید و بعد گفت.
جی هیون: سلام مامان بزرگ.
خوشحالی در صدای آن جی موج میزد.
مادربزرگ: خوش اومدی جی جی.
مادربزرگ سر اش به سمت پسرک چرخاند.
آن جی به طرف اتاق رفت.
مادربزرگ: خوش گذشت؟
جی هیون درحالی که داخل اتاق داشت لباس هایش را عوض می کرد، با لبخند گفت.
جی هیون: خیلی، خیلی خوش گذشت. یکی از بهترین شب های عمرم بود.
مادربزرگ لبخند مهربانی زد.
مادربزرگ: خوشحالم بهت خوش گذشته...
آن جی از اتاق اش خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت.
آن جی: خیلی گشنمه.
پسرک درحالی که یکی از بسته های رامن را از داخل کابینت بیرون می آورد گفت.
مادربزرگ: اگر کشنده از شام دیشب یکم مونده...
آن جی لبخندی به مادربزرگ اش زد.
جی هیون: نه، رامن هست.
مادربزرگ «باشه ای» گفت و بعد سر اش را به سمت تلویزیون چرخاند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
7:42
17 ٫ 8 ٫ 2014
روزی دیگر سپری شد، و مثل همیشه دو پسر مثل همیشه درحال رفتن به مدرسه بودند.
آن جی: امیدوارم هرچه سریع تر تعطیلات برسن...
جی هیون با کلافگی گفت.
دای هیون: اما هنوز چند ماه تا تعطیلات مونده.
یکدفعه آن جی سرحال شد و با لبخند گفت.
جی هیون: می دونم...اما این روز ها برای من داره مثل برق و باد میگذره.
کیم دای لبخند محوی زد و گفت.
دای هیون: حتماً خیلی بهت خوش میگذره.
آن جی: زیاد خوش نمیگذره، اما من سعی دارم همیشه نیمه پر لیوان رو ببینم!
کیم دای نفس عمیقی کشید و بعد، خیلی آرام گفت.
دای هیون: کاش منم میتونستم نیمه مثل تو خوش بین باشم...
جی هیون: چی؟
پسرک با حالت سوالی به طرف کیم دای برگشت.
دای هیون: هیچی...
دو پسر به مدرسه رسیدند و وارد شدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
درحالی که معلم درحال تدریس بود، جی هیون مثل همیشه بدون دلیل به دای هیون خیره شده بود.
کیم دای، که دیگر نمی توانست این فشار سنگین نگاه های آن جی را تحمل کند به سمت پسرک برگشت.
دای هیون درحالی که با خشم به پسر نگاه می کرد، خیلی آرام خطاب به آن جی گفت.
کیم دای: چرا انقدر به من نگاه می کنی؟!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
« خانه آن جی هیون »
پسرک با شادی وصف ناپذیر ی وارد خانه شد.
جی هیون: من اومدم!
به سمت مادربزرگ که روی مبل نشسته بود و به صدای تلویزیون گوش میداد رفت.
گونه های مادربزرگ را بوسید و بعد گفت.
جی هیون: سلام مامان بزرگ.
خوشحالی در صدای آن جی موج میزد.
مادربزرگ: خوش اومدی جی جی.
مادربزرگ سر اش به سمت پسرک چرخاند.
آن جی به طرف اتاق رفت.
مادربزرگ: خوش گذشت؟
جی هیون درحالی که داخل اتاق داشت لباس هایش را عوض می کرد، با لبخند گفت.
جی هیون: خیلی، خیلی خوش گذشت. یکی از بهترین شب های عمرم بود.
مادربزرگ لبخند مهربانی زد.
مادربزرگ: خوشحالم بهت خوش گذشته...
آن جی از اتاق اش خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت.
آن جی: خیلی گشنمه.
پسرک درحالی که یکی از بسته های رامن را از داخل کابینت بیرون می آورد گفت.
مادربزرگ: اگر کشنده از شام دیشب یکم مونده...
آن جی لبخندی به مادربزرگ اش زد.
جی هیون: نه، رامن هست.
مادربزرگ «باشه ای» گفت و بعد سر اش را به سمت تلویزیون چرخاند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
7:42
17 ٫ 8 ٫ 2014
روزی دیگر سپری شد، و مثل همیشه دو پسر مثل همیشه درحال رفتن به مدرسه بودند.
آن جی: امیدوارم هرچه سریع تر تعطیلات برسن...
جی هیون با کلافگی گفت.
دای هیون: اما هنوز چند ماه تا تعطیلات مونده.
یکدفعه آن جی سرحال شد و با لبخند گفت.
جی هیون: می دونم...اما این روز ها برای من داره مثل برق و باد میگذره.
کیم دای لبخند محوی زد و گفت.
دای هیون: حتماً خیلی بهت خوش میگذره.
آن جی: زیاد خوش نمیگذره، اما من سعی دارم همیشه نیمه پر لیوان رو ببینم!
کیم دای نفس عمیقی کشید و بعد، خیلی آرام گفت.
دای هیون: کاش منم میتونستم نیمه مثل تو خوش بین باشم...
جی هیون: چی؟
پسرک با حالت سوالی به طرف کیم دای برگشت.
دای هیون: هیچی...
دو پسر به مدرسه رسیدند و وارد شدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
درحالی که معلم درحال تدریس بود، جی هیون مثل همیشه بدون دلیل به دای هیون خیره شده بود.
کیم دای، که دیگر نمی توانست این فشار سنگین نگاه های آن جی را تحمل کند به سمت پسرک برگشت.
دای هیون درحالی که با خشم به پسر نگاه می کرد، خیلی آرام خطاب به آن جی گفت.
کیم دای: چرا انقدر به من نگاه می کنی؟!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۱.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.