فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part25
"ویو شوگا"
ات به خاطر اشکاش که داشت از چشماش میریخت و هق هقش و بلند کرده بود نتونست حرفی بزنه و فقط داشت به صورت جونگ کوک نگاه میکر
کوک:هوفففف لعنتی!!!
ات:هق...م...هق
کوک:جیهوپ:(داد)
جیهوپ:ب...بله
کوک:ببرش!(داد)
جیهوپ:چشم!!!
جیهوپ دست ات و گرفت و از اتاق بردش بیرون
پشت سر ات راه میرفتم
تا اینکه رسیدیم به یه اتاق...جیهوپ درش و با کلید توی دستش باز کرد
جیهوپ:اینجا اتاق شماست خانوم کیم
ات فقط یه لبخند زد بهش و سریع رفت توی اتاقش و در و بست
خودش و انداخت روی تخت...دهنش و گذاشت روی بالشت و تا میتونست جیغ کشید
سرش و برداشت و روبه سقت دراز کشید...چشماش و گذاشت روی هم و اشکی که توی چشماش حلقه زده بود...روی گونه هاش ریخت
نفس عمیقی کشید...چشماش و گذاشت روی هم و سعی کرد که بخوابه
ات خوابش برده بود...کنارش روی تخت نشسته بودم
شوگا:نمیدونستم زندگی کردن انقدر میتونه سخت باشه ات!...اولین باره که روح نگهبان یه ادمم...اولین باره که از نزدیک زندگی کردن یه ادم و میبینم...نمیدونستم انقدر قراره زجر و سختی بکشی....هنوزم یادم نمیره چجوری برای باک هیون گریه میکردی و میخواستی یه بار...فقط یه باره دیگه ببینیش...ولی دیگه ندیدیش...هنوز که هنوزه معلوم نیست کجاست!!!من نمیخواستم زندگی تو اینجوری بشه!
هنوز باورم نمیشه تو همون بچه کوچولوی لوسی!ات....م....من.
.هق....
چی؟؟؟من دارم گریه میکنم؟؟؟گ...گریه؟برای چی؟برای ات؟برای زندگیش؟برای درد کشیدنش؟برای چی اخه؟؟؟؟...هه...باورم نمیشه که دارم برای یه ادم گریه میکنم!!!یه ادم...
شوگا:ات...منی که تاحالا گریه نکرده بودم...برای تو گریه کردم....چجوری انقد وابسته ات شدم؟؟؟از کی...؟
داشتم حرف میزدم که ات یهو چشماش و باز کرد...منم از روی تخت بلند شدم و دستم و روی صورتم کشیدم تا اشکام پاک شه
ات:ت...تو کی هستی؟؟؟؟تو...توی اتاق من چی کار میکنی؟!!
خماریییییییییی🙃❤
#part25
"ویو شوگا"
ات به خاطر اشکاش که داشت از چشماش میریخت و هق هقش و بلند کرده بود نتونست حرفی بزنه و فقط داشت به صورت جونگ کوک نگاه میکر
کوک:هوفففف لعنتی!!!
ات:هق...م...هق
کوک:جیهوپ:(داد)
جیهوپ:ب...بله
کوک:ببرش!(داد)
جیهوپ:چشم!!!
جیهوپ دست ات و گرفت و از اتاق بردش بیرون
پشت سر ات راه میرفتم
تا اینکه رسیدیم به یه اتاق...جیهوپ درش و با کلید توی دستش باز کرد
جیهوپ:اینجا اتاق شماست خانوم کیم
ات فقط یه لبخند زد بهش و سریع رفت توی اتاقش و در و بست
خودش و انداخت روی تخت...دهنش و گذاشت روی بالشت و تا میتونست جیغ کشید
سرش و برداشت و روبه سقت دراز کشید...چشماش و گذاشت روی هم و اشکی که توی چشماش حلقه زده بود...روی گونه هاش ریخت
نفس عمیقی کشید...چشماش و گذاشت روی هم و سعی کرد که بخوابه
ات خوابش برده بود...کنارش روی تخت نشسته بودم
شوگا:نمیدونستم زندگی کردن انقدر میتونه سخت باشه ات!...اولین باره که روح نگهبان یه ادمم...اولین باره که از نزدیک زندگی کردن یه ادم و میبینم...نمیدونستم انقدر قراره زجر و سختی بکشی....هنوزم یادم نمیره چجوری برای باک هیون گریه میکردی و میخواستی یه بار...فقط یه باره دیگه ببینیش...ولی دیگه ندیدیش...هنوز که هنوزه معلوم نیست کجاست!!!من نمیخواستم زندگی تو اینجوری بشه!
هنوز باورم نمیشه تو همون بچه کوچولوی لوسی!ات....م....من.
.هق....
چی؟؟؟من دارم گریه میکنم؟؟؟گ...گریه؟برای چی؟برای ات؟برای زندگیش؟برای درد کشیدنش؟برای چی اخه؟؟؟؟...هه...باورم نمیشه که دارم برای یه ادم گریه میکنم!!!یه ادم...
شوگا:ات...منی که تاحالا گریه نکرده بودم...برای تو گریه کردم....چجوری انقد وابسته ات شدم؟؟؟از کی...؟
داشتم حرف میزدم که ات یهو چشماش و باز کرد...منم از روی تخت بلند شدم و دستم و روی صورتم کشیدم تا اشکام پاک شه
ات:ت...تو کی هستی؟؟؟؟تو...توی اتاق من چی کار میکنی؟!!
خماریییییییییی🙃❤
۱۲.۵k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.