Part : ۴۸
Part : ۴۸ 《بال های سیاه》
دختر تمام حرفاش رو با فریاد تویه صورت پسری که در آغوشش بود کوبید...
پسر لبخند زد:
_از دستم دادی و حالا دوباره منو به تو دادن! بودن من الان اینجا مثله یه فرصته برای تو..که گذشته ای منو از دست دادی رو با بودن من جبران کنی!
پس دیگه گریه نکن...
حرفای پسر براش حکم دارو رو داشت..عصبانی و ناراحت بود که با حرفایه پسر حالش خوب میشه و نمیتونه پسر رو پس بزنه..پس فقط تویه آغوش پسر بی حرکت موند و به صدای قلب پسر گوش داد..
آغوش پسر همون آغوش دو هزار سال پیش بود..پس ماریا چشماشو بست و به سال هایی که با هم بودن فکر کرد...آینده میتونست بهتر از گذشته باشه؟!
درسته که گذشته زخم هایی رو روی بدنت به جا میزاره..اما آینده میتونه جای اون زخم ها رو بهتر کنه؟یا قراره زخم های دیگه اضافه کنه؟
الان ماریا نمیخواست به هیچی فکر کنه..ولی افکار به سمت مغزش هجوم آورده بودن و نمیذاشتن از آغوش پسر لذت ببره...
سرشو با کلافگی به سینه ی پسر مالید تا این افکار رو از خودش دور کنه اما صدای خنده ی دلنواز پسر رو شنید:
_میدونستی این کاری که الان کردی رو گربه ها میکنن؟ پس انگار علاوه بر شیطان گربه هم هستی..
ماریا چشم هاش درشت شد سرشو بالا آورد:
+گربه؟میخوای نشونت بدم که این گربه چقدر میتونه خوب چنگ بزنه؟ جدی میگما...امتحانش مجانیه!
و بعد ناخن های نسبتا بلندشو به پسر نشون داد که دوباره صدای خنده ی پسر رو شنید:
_گربه ی عصبانیه من! تو فقط از گربه بودن چنگ زدن و وحشی گریشو بلدی...نظرت چیه یکمی واسه ی صاحبت ناز کنی؟ مگه نباید ناز گربه ها رو کشید؟من مشکلی با لوس کردنت ندارم!
ماریا که دوباره تویه آغوش پسر بود بازوی قوی و عضله ای پسر رو از روی لباس گاز گرفت که صدای " آخ" پسر رو در آورد:
+زیادی زود پسر خاله نشدی؟ نه به اینکه تا دو ساعت پیش بهم تهمت جادوگر بودنو میزدی نه الان که تبدیل شدم به گربت که از قضا باید برات ناز هم بکنه!
اصلا تعادل روحی روانی نداری!
دختر تمام حرفاش رو با فریاد تویه صورت پسری که در آغوشش بود کوبید...
پسر لبخند زد:
_از دستم دادی و حالا دوباره منو به تو دادن! بودن من الان اینجا مثله یه فرصته برای تو..که گذشته ای منو از دست دادی رو با بودن من جبران کنی!
پس دیگه گریه نکن...
حرفای پسر براش حکم دارو رو داشت..عصبانی و ناراحت بود که با حرفایه پسر حالش خوب میشه و نمیتونه پسر رو پس بزنه..پس فقط تویه آغوش پسر بی حرکت موند و به صدای قلب پسر گوش داد..
آغوش پسر همون آغوش دو هزار سال پیش بود..پس ماریا چشماشو بست و به سال هایی که با هم بودن فکر کرد...آینده میتونست بهتر از گذشته باشه؟!
درسته که گذشته زخم هایی رو روی بدنت به جا میزاره..اما آینده میتونه جای اون زخم ها رو بهتر کنه؟یا قراره زخم های دیگه اضافه کنه؟
الان ماریا نمیخواست به هیچی فکر کنه..ولی افکار به سمت مغزش هجوم آورده بودن و نمیذاشتن از آغوش پسر لذت ببره...
سرشو با کلافگی به سینه ی پسر مالید تا این افکار رو از خودش دور کنه اما صدای خنده ی دلنواز پسر رو شنید:
_میدونستی این کاری که الان کردی رو گربه ها میکنن؟ پس انگار علاوه بر شیطان گربه هم هستی..
ماریا چشم هاش درشت شد سرشو بالا آورد:
+گربه؟میخوای نشونت بدم که این گربه چقدر میتونه خوب چنگ بزنه؟ جدی میگما...امتحانش مجانیه!
و بعد ناخن های نسبتا بلندشو به پسر نشون داد که دوباره صدای خنده ی پسر رو شنید:
_گربه ی عصبانیه من! تو فقط از گربه بودن چنگ زدن و وحشی گریشو بلدی...نظرت چیه یکمی واسه ی صاحبت ناز کنی؟ مگه نباید ناز گربه ها رو کشید؟من مشکلی با لوس کردنت ندارم!
ماریا که دوباره تویه آغوش پسر بود بازوی قوی و عضله ای پسر رو از روی لباس گاز گرفت که صدای " آخ" پسر رو در آورد:
+زیادی زود پسر خاله نشدی؟ نه به اینکه تا دو ساعت پیش بهم تهمت جادوگر بودنو میزدی نه الان که تبدیل شدم به گربت که از قضا باید برات ناز هم بکنه!
اصلا تعادل روحی روانی نداری!
۳.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.