چالش جدید زندگیم. پارت 4
رو صفحه ی گوشیم یه پیام اومد .
اول گفتم شاید مدیر اینان ولی شماره ناشناس بود .
ا/ت ازت خواهش می کنم،حال خواهرت خیلی بده ،بهت نیاز داریم.
می دونم تو از ما خوشت نمیاد ولی مطمئنم هر کاری که باهات کردم یا کردیم تاوانش نباید اینجوری باشه .
اگر فردا نیای و بهم پول درمان خواهرت رو ندی شمارت رو می فروشم به فن پیج ها و با شایعه نابودت می کنم.
بابا🤍
بیشتر حالم ازش به هم خورد .
اون
یر خرفت جرعت کرده تهدیدم کنه.
از حجم چندشیش اینقدر دندونام رو فشار دادم که یه ثانیه فکر کردم الان می شکنند
واقعا دلم می خواست پیامش رو بفرستم برای کمپانی و کار رو به دادگاه بکشم ولی اینجوری همچی بد تر می شد .
مردم اینطوری می شن که وای اون چه آدم سنگدلیه که بابای خودشو فرستاد زندان.
اونا خیلی حرف می زنن ،دنبال موضوع برای غیبت هاشونن،دلم نمی خواد بهشون دلیل بدم.
و شیرینی مجلس بشم.
دلم می خواست حداقل تهدیدم کنم که به پلیس لوش می دم ولی اونا خیلی موذمارن
ممکنه بهم بیشتر آسیب بزنن
داشتم تو عصبانیتم می جوشیدم که دوباره پیام از گوشیم اومد .
جونگکوک بود
سلام ا/ت
به خاطر حرف جیمین تو ماشین متاسفم
اون ازین شوخی ها زیاد داره
و متاسفانه اصلا کامه ی نکن حالیش نمیشه😅
می دونم که تو هم تو ماشین با ما خندید ولی معلوم بود که ناراحت شدی
سعی می کنم دفعه ی بعدی اتفاق نیوفته و یکم بیشتر دهن جیمین رو بپام
و الان خودش خجالت می کشه که بهت پیام بده
من به جای جیمین معذرت میخوام ❤
با خودم گفتم ،خدایی آدم با شعوریه
اینقدر شعور داشته که به جای یه آدم دیگه سر حتی یه شوخی اومده معذرت خواهی کنه
به نظرم کارش خیلی قشنگ بود.
حس خوبی گرفتم
دیگه حس کردم امروز به اندازه کافی احساسات مختلف و اتفاقای نادر داشتم و مغزم زمان نیاز داره تا هضم کنه
رفتم و یه خواب خوب داشتم
اما حتی تو خواب هم از دست اون پیرمرد در امان نبودم.
خودم رو تو ۷ سالگی دیدم
وقتی رفته بودیم خونه یودوستای بابام یا بهتر بگم کسایی که بودجه اش رو برای سرمایه گذاری های بی فایده تامین می کردن
توی نور کم
دود سیگاراشون به پوستم می خورد .
در باز شد و یه خدمتکار با لباس های کوتاه که تو دستش یه سینی پر از شامپاین بود
اومد و به همه یه لیوان داد .
یهو یکی از اون مردا عصبانی شد و لیوان رو خالی کرد رو لباسش و شروع به کتک زدنش کرد.
اینقدر کتکش زد که تمام بدنش از خون پوشیده شد .
اونجا چیز هایی رو دیدم که نباید می دیدم
از خواب پریدم، همه جام خیس عرق بود .
صبح:
ساخت ریتم اهنگ تقریبا تموم شده بود و باید برای ضبط می رفتم.
دم در اعظا وایساده بود
یکی یکی باید پارت هامون رو می خوندیم.
،واقعا می فهمیدم صداشون مثل بهشته.
قشنگ ترین صدا که شنیدم ،صدایی که می تونه تو خون و رگای آدم نفوذ کنه.
اول گفتم شاید مدیر اینان ولی شماره ناشناس بود .
ا/ت ازت خواهش می کنم،حال خواهرت خیلی بده ،بهت نیاز داریم.
می دونم تو از ما خوشت نمیاد ولی مطمئنم هر کاری که باهات کردم یا کردیم تاوانش نباید اینجوری باشه .
اگر فردا نیای و بهم پول درمان خواهرت رو ندی شمارت رو می فروشم به فن پیج ها و با شایعه نابودت می کنم.
بابا🤍
بیشتر حالم ازش به هم خورد .
اون
یر خرفت جرعت کرده تهدیدم کنه.
از حجم چندشیش اینقدر دندونام رو فشار دادم که یه ثانیه فکر کردم الان می شکنند
واقعا دلم می خواست پیامش رو بفرستم برای کمپانی و کار رو به دادگاه بکشم ولی اینجوری همچی بد تر می شد .
مردم اینطوری می شن که وای اون چه آدم سنگدلیه که بابای خودشو فرستاد زندان.
اونا خیلی حرف می زنن ،دنبال موضوع برای غیبت هاشونن،دلم نمی خواد بهشون دلیل بدم.
و شیرینی مجلس بشم.
دلم می خواست حداقل تهدیدم کنم که به پلیس لوش می دم ولی اونا خیلی موذمارن
ممکنه بهم بیشتر آسیب بزنن
داشتم تو عصبانیتم می جوشیدم که دوباره پیام از گوشیم اومد .
جونگکوک بود
سلام ا/ت
به خاطر حرف جیمین تو ماشین متاسفم
اون ازین شوخی ها زیاد داره
و متاسفانه اصلا کامه ی نکن حالیش نمیشه😅
می دونم که تو هم تو ماشین با ما خندید ولی معلوم بود که ناراحت شدی
سعی می کنم دفعه ی بعدی اتفاق نیوفته و یکم بیشتر دهن جیمین رو بپام
و الان خودش خجالت می کشه که بهت پیام بده
من به جای جیمین معذرت میخوام ❤
با خودم گفتم ،خدایی آدم با شعوریه
اینقدر شعور داشته که به جای یه آدم دیگه سر حتی یه شوخی اومده معذرت خواهی کنه
به نظرم کارش خیلی قشنگ بود.
حس خوبی گرفتم
دیگه حس کردم امروز به اندازه کافی احساسات مختلف و اتفاقای نادر داشتم و مغزم زمان نیاز داره تا هضم کنه
رفتم و یه خواب خوب داشتم
اما حتی تو خواب هم از دست اون پیرمرد در امان نبودم.
خودم رو تو ۷ سالگی دیدم
وقتی رفته بودیم خونه یودوستای بابام یا بهتر بگم کسایی که بودجه اش رو برای سرمایه گذاری های بی فایده تامین می کردن
توی نور کم
دود سیگاراشون به پوستم می خورد .
در باز شد و یه خدمتکار با لباس های کوتاه که تو دستش یه سینی پر از شامپاین بود
اومد و به همه یه لیوان داد .
یهو یکی از اون مردا عصبانی شد و لیوان رو خالی کرد رو لباسش و شروع به کتک زدنش کرد.
اینقدر کتکش زد که تمام بدنش از خون پوشیده شد .
اونجا چیز هایی رو دیدم که نباید می دیدم
از خواب پریدم، همه جام خیس عرق بود .
صبح:
ساخت ریتم اهنگ تقریبا تموم شده بود و باید برای ضبط می رفتم.
دم در اعظا وایساده بود
یکی یکی باید پارت هامون رو می خوندیم.
،واقعا می فهمیدم صداشون مثل بهشته.
قشنگ ترین صدا که شنیدم ،صدایی که می تونه تو خون و رگای آدم نفوذ کنه.
۹.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.