میگل2 قسمت4
میگل2 قسمت4
سر میز غذا که می گل خیلی رویایی چیده بودتش و با اون رزهای قرمز رویای تر هم شده بود...وقتی می گل غذاش و تموم کرد رو کرد به شهروز و گفت:شهروز...
لحن التماس گونه اش شهروز و شیش دنگ متوجه خودش کرد
-جانم؟
شهروز با نگاه پر از سوال نگاهش کرد که می گل مجبور شد ادامه بده!
-در مورد مرخصی تحصیلی میخوام بگم!
شهروز قاشق چنگالش و گذاشت زمین..اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست...نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه چیزی نگو..بحث و شروع نکن..حالم بد میشه!!!
-چقدر تو مغرور و خودخواهی.. خواسته من برات اهمیت نداره؟
شهروز دستش و رو هوا تکون داد و گفت:همون که گفتم!!!یه ترم به هیچ جا بر نمیخوره...تا ترم بعدی هم بچه 3-4 ماهش شده و مشکلی نداری!
-من قول میدم به این بچه هیچ اسیبی نرسه...قول میدم...
-حالا بخور!!!
-سیر شدم..دیگه نمیخورم...باشه؟؟؟بزار برم!
شهروز که باز مشغول غذا خوردن شده بود از نفس عمیقی کشید و گفت:می گل با من بحث نکن..خواهش میکنم!!دیدی که دکتر گفت باید استراحت کنی!
مثل دختر بچه هایی شده بود که میخواستن قول یه عروسک باربی رو به زور از باباشون بگیرن!هرچند این بچه بازیها به خاطر تازه گی که برای شهروز داشت براش جالب بود..اما کم کم داشت خسته اش هم میکرد...فکر میکرد این میخواد مادر بشه...قراره خانوم یه خونه باشه...اما هنوز افکارش و کامل نکرده بود که حرفهای آرمان تو سرش زیر نویس شد...به می گل که تمام عضله های صورتش التماس بود نگاه کرد..کلافه قاشق چنگالش و انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد...دستهاش و عصبی روی لبهاش کشید و گفت:باشه!!!اما با آژانس میری با آژانس بر میگردی..
می گل خوشحال دستهاش و به هم کوبید و گفت:باشه...قبوله!!!
با رفتن می گل شهروز سری تکون داد و ادامه غذاش و تنهایی خورد!!
بعد از خوردن غذا و بیرون رفتن از آشپزخونه متوجه شد چراغها خاموشه و می گل نیست..به سمت اتاقش رفت...جایی که احتمالش قوی تر بود پیداش کنه..داشت درس میخوند...
در و نیمه باز کرد..اما می گل که محو درس بود متوجه نشد..در و بیشتر باز کرد و وارد اتاق شد..جلو رفت و دستش و دور گردن می گل حلقه کرد و بوسه ای روی موهاش نشوند.
می گل دستش و بالا اورد و دستهای شهروز و لمس کرد و سرش و به سمتش چرخوند.
-لا اقل خوابیده درس بخون بهت فشار نیاد!!!
-بی خیال..هنوز به اونجاها نرسیده...!!
-وقت داری کمی صحبت کنیم؟
می گل مشتاقانه به سمتش برگشت...شهروز که اشتیاقش و دید گفت:دلم نمیخواد انگ خودخواهی بهم بزنی...درسته من در برابر خیلیا خودخواه بودم...اما در برابر تو هیچ وقت...اگر میبینی اصرار به نگه داشتن این بچه رو دارم برای اینه که با از بین بردنش نه تنها از لحاظ جسمی بلکه از لحاظ روحی هم ضربه میخوری..نمیگم من ناراحت نمیشم..نمیگم ضربه نمیخورم..چرا..منم اذیت میشم...از وقتی خبر بارداریت و شنیدم نمیدونی چه حالیم..من اینقدر این بچه رو میخوام که به خاطرش شبونه رفتم مشهد..از خدا خواستم..اگر بچه ای هست سالم باشیم..هممون...!!!ولی وقتی اینقدر بی رحمانه میگی تو خودخواهی دلم میگیره....من تمام تلاشم خوشبختیه شماهاس..اگر ازت چیزی میخوام یا حرفی میزنم برای خودته....اگر اینقدر دوست داری بری دانشگاه من حرفی ندارم...اما باید قول بدی خیلی مراقب خودت و فسقلیمون باشی!
می گل از جاش بلند شد..دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد...حالتهاش خیلی بهتر شده بود...فقط گهگداری از شهروز دوری میکرد...گونه شهروز و بوسید و گفت:من منظور...
-شهروز دستش و روی لبهای می گل گذاشت و گفت:هیییییس ...درسته بعد از کلی تجربه عاشق شدم..اون هم عاشق یه جوجو....اما دوست دارم این جوجو کم کم بزرگ بشه..دوست ندارم هر حرفی میخوای بزنی بعد بگی منظوری نداشتم....لطف کن از این به بعد فکر کن بعد یه چیزی بگو...می گل صبر ادمها یه حدی داره...منم ادمم...میترسم از روزی که در برابر حرفهای بی منظورت کم بیارم..!!!
-قول میدم...قول میدم دیگه بی منظور حرفی نزنم که ناراحتت کنه!
شهروز بوسه کوتاهی روی لبهاش زد...چند ثانیه ای به چشمهاش خیره شد و برای اینکه اتیشی که تو وجودش داشت شعله ور میشد کار دستشون نده با گفتن:مزاحمت نمیشم..درست و بخون اتاق و ترک کرد!!!
بعد از بیرون اومدن از اتاق اولین کاری که کرد اب خنکی به دست و صورتش زد...برای اینکه هیجانش و کم کنه...حس معتادی رو داشت که در حال ترک بود..نیاز داشت..مثل همیشه..بیشتر از همیشه...کنار اب بود و از خوردنش منع شده بود..یک لحظه فکر پلیدی تو ذهنش نشست..اما فقط 1 لحظه بود..زود از سرش بیرونش کرد..
*خیانت نکن...اون داره بچه تورو پرورش میده...تو به خاطر بچه ات ازش دوری میکنی...پس نکن کاری رو که اگر باهات بکنه ناراحت میشی!!!
رفت و روی کاناپه ولو شد و مشغول دیدن فیلم...وقتی تیتر پایانی فیلم شروع شد...ساعتش و نگاهی انداخت!ساعت 1 و نیم بود.
سر میز غذا که می گل خیلی رویایی چیده بودتش و با اون رزهای قرمز رویای تر هم شده بود...وقتی می گل غذاش و تموم کرد رو کرد به شهروز و گفت:شهروز...
لحن التماس گونه اش شهروز و شیش دنگ متوجه خودش کرد
-جانم؟
شهروز با نگاه پر از سوال نگاهش کرد که می گل مجبور شد ادامه بده!
-در مورد مرخصی تحصیلی میخوام بگم!
شهروز قاشق چنگالش و گذاشت زمین..اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست...نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه چیزی نگو..بحث و شروع نکن..حالم بد میشه!!!
-چقدر تو مغرور و خودخواهی.. خواسته من برات اهمیت نداره؟
شهروز دستش و رو هوا تکون داد و گفت:همون که گفتم!!!یه ترم به هیچ جا بر نمیخوره...تا ترم بعدی هم بچه 3-4 ماهش شده و مشکلی نداری!
-من قول میدم به این بچه هیچ اسیبی نرسه...قول میدم...
-حالا بخور!!!
-سیر شدم..دیگه نمیخورم...باشه؟؟؟بزار برم!
شهروز که باز مشغول غذا خوردن شده بود از نفس عمیقی کشید و گفت:می گل با من بحث نکن..خواهش میکنم!!دیدی که دکتر گفت باید استراحت کنی!
مثل دختر بچه هایی شده بود که میخواستن قول یه عروسک باربی رو به زور از باباشون بگیرن!هرچند این بچه بازیها به خاطر تازه گی که برای شهروز داشت براش جالب بود..اما کم کم داشت خسته اش هم میکرد...فکر میکرد این میخواد مادر بشه...قراره خانوم یه خونه باشه...اما هنوز افکارش و کامل نکرده بود که حرفهای آرمان تو سرش زیر نویس شد...به می گل که تمام عضله های صورتش التماس بود نگاه کرد..کلافه قاشق چنگالش و انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد...دستهاش و عصبی روی لبهاش کشید و گفت:باشه!!!اما با آژانس میری با آژانس بر میگردی..
می گل خوشحال دستهاش و به هم کوبید و گفت:باشه...قبوله!!!
با رفتن می گل شهروز سری تکون داد و ادامه غذاش و تنهایی خورد!!
بعد از خوردن غذا و بیرون رفتن از آشپزخونه متوجه شد چراغها خاموشه و می گل نیست..به سمت اتاقش رفت...جایی که احتمالش قوی تر بود پیداش کنه..داشت درس میخوند...
در و نیمه باز کرد..اما می گل که محو درس بود متوجه نشد..در و بیشتر باز کرد و وارد اتاق شد..جلو رفت و دستش و دور گردن می گل حلقه کرد و بوسه ای روی موهاش نشوند.
می گل دستش و بالا اورد و دستهای شهروز و لمس کرد و سرش و به سمتش چرخوند.
-لا اقل خوابیده درس بخون بهت فشار نیاد!!!
-بی خیال..هنوز به اونجاها نرسیده...!!
-وقت داری کمی صحبت کنیم؟
می گل مشتاقانه به سمتش برگشت...شهروز که اشتیاقش و دید گفت:دلم نمیخواد انگ خودخواهی بهم بزنی...درسته من در برابر خیلیا خودخواه بودم...اما در برابر تو هیچ وقت...اگر میبینی اصرار به نگه داشتن این بچه رو دارم برای اینه که با از بین بردنش نه تنها از لحاظ جسمی بلکه از لحاظ روحی هم ضربه میخوری..نمیگم من ناراحت نمیشم..نمیگم ضربه نمیخورم..چرا..منم اذیت میشم...از وقتی خبر بارداریت و شنیدم نمیدونی چه حالیم..من اینقدر این بچه رو میخوام که به خاطرش شبونه رفتم مشهد..از خدا خواستم..اگر بچه ای هست سالم باشیم..هممون...!!!ولی وقتی اینقدر بی رحمانه میگی تو خودخواهی دلم میگیره....من تمام تلاشم خوشبختیه شماهاس..اگر ازت چیزی میخوام یا حرفی میزنم برای خودته....اگر اینقدر دوست داری بری دانشگاه من حرفی ندارم...اما باید قول بدی خیلی مراقب خودت و فسقلیمون باشی!
می گل از جاش بلند شد..دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد...حالتهاش خیلی بهتر شده بود...فقط گهگداری از شهروز دوری میکرد...گونه شهروز و بوسید و گفت:من منظور...
-شهروز دستش و روی لبهای می گل گذاشت و گفت:هیییییس ...درسته بعد از کلی تجربه عاشق شدم..اون هم عاشق یه جوجو....اما دوست دارم این جوجو کم کم بزرگ بشه..دوست ندارم هر حرفی میخوای بزنی بعد بگی منظوری نداشتم....لطف کن از این به بعد فکر کن بعد یه چیزی بگو...می گل صبر ادمها یه حدی داره...منم ادمم...میترسم از روزی که در برابر حرفهای بی منظورت کم بیارم..!!!
-قول میدم...قول میدم دیگه بی منظور حرفی نزنم که ناراحتت کنه!
شهروز بوسه کوتاهی روی لبهاش زد...چند ثانیه ای به چشمهاش خیره شد و برای اینکه اتیشی که تو وجودش داشت شعله ور میشد کار دستشون نده با گفتن:مزاحمت نمیشم..درست و بخون اتاق و ترک کرد!!!
بعد از بیرون اومدن از اتاق اولین کاری که کرد اب خنکی به دست و صورتش زد...برای اینکه هیجانش و کم کنه...حس معتادی رو داشت که در حال ترک بود..نیاز داشت..مثل همیشه..بیشتر از همیشه...کنار اب بود و از خوردنش منع شده بود..یک لحظه فکر پلیدی تو ذهنش نشست..اما فقط 1 لحظه بود..زود از سرش بیرونش کرد..
*خیانت نکن...اون داره بچه تورو پرورش میده...تو به خاطر بچه ات ازش دوری میکنی...پس نکن کاری رو که اگر باهات بکنه ناراحت میشی!!!
رفت و روی کاناپه ولو شد و مشغول دیدن فیلم...وقتی تیتر پایانی فیلم شروع شد...ساعتش و نگاهی انداخت!ساعت 1 و نیم بود.
۳۸۱.۷k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.