پارت◇⁵
(سیلااامممم لاولی هااا همنجور حال کردم گفتم یه پارت دیگ بزارم)
یونجی:اخه....دستت؟!
ا/ت:دردش اروم شده ...نگران نباش
بعد این حرفم دیگ ادامه نداد ...میدونست که نمی تونه جلوم و بگیره...گوش دادن به حرف اون پسر فقط کارمون و سخت تر می کرد همین
••••
اخیشش..بالاخره تموم شد ...از خستگی ول و شده بودیم روی صندلی ها ...یه نگاهی به ساعت انداختم ۱ شب بود ...یونجی از خستگی رو میزد خوابیده بود ...پاشدم رفتم سمتش ...خیلی خسته شده ...همش مراعات من و میکرد ...میدونم اخرم بیشترشون و یونجی شست ...بهتر بود میزاشتم بخوابه...یواش رفتم یه ملافه از کشو پایینی برداشتم و انداختم روش ..سرش و بوس کردم ...اون تنها کسی بود که داشتم ...سرنوشت تلخ برام اینو رقم زد ...اه..چشمام و یدور چرخوندم تا از اومدن اشکام جلوگیری کنم ...بهتره بهش فک نکنم ...فقط باعث سر درد و گریه میشه ...دلم نمی خواد گریه کنم ...رفتم سمت در اشپزخونه ...یه نگاهی انداختم و برق و خاموش کردم ..یواش به سمت سالن عمارت حرکت کردم ...هم تاریک بود هم ساکت ...باعث می شد بترسم ...ولی الان اصلا وقت ترس نبود ...پس سعی کردم بهش فک نکنم ...سالن بزرگ و که رد کردم رسیدم به در اصلی ...دستم و بردم سمت دستگیره و چفت و باز کردم و بی صدا وارد باغ شدم از داخل تاریک تر بود ...ولی خوبیش این بود چراغ ها جلوی راهم و روشن کرده بودن ...حداقل نمی افتادن زمین ...بعد چن مین رسیدم به مخزن اب ...یه اه بلند کشیدم ...اندازه یه اتاق این عمارت اب می خواست ...لعنتیا ...رفتم سمت سطل و برش داشتم ..فک کنم یه یک متری با مخزن اب فاصله داشت فلکه اصلی ...این یعنی بدبختی کامل ...یه نفس عمیق کشیدم...بالاخره میگذره و تموم میشع ...شروع کردم ...سطل اول....سطل دوم ....سطل سوم
***
سطل شیصدوهشتاد و چهار ....سطل شیصدو هشتاد پنج ....
دیگ نایی برام نموند ...مسیر اینجا تا اینچئون بود اممم شاید فرار می کردم می رفتم اینچئون بهتر بود ...الان دیگ رسیده بودم ..اییی خدااا...دیگ اخرش مثل جناز اب و میریختم تو مخزن ...انقد شل شده بودم که راهم و سنگینی سطل اب تایین می کرد ...خداشکر با خیال پر کردن مخزن اب از ... فکر جن و اوراح اومدم بیرون ...چون اگع یکم بیشتر بهش فک میکردم ...الان وسط حیاط غش کرده بودم ...
هوففف فک کنم هفت و هشت ها دیگ سطل بیارم پر شد ....ساعت چنده الان؟...بزار ببینم ماه تو اسمون هست ..یه نگاه گذری به اسمون انداختم ...خیلی واضح و قشنگ داشت می تابید چقدر از دیدنش ذوق کردم ...اخرین باری که باهاش حرف زدم ۱۰ سال پیش بود... پیش بابام بودم بغض به گلوم هجوم اورد...ولی الان چی پیشم نیست..پشتم نیست ..بی کس و کار تو عمارت یکی به اسم ارباب زاده...
بچه هاا دوست دارم اگع ایرادی تو فیک می بینید بهم بگید مثل همون عزیزی که گفت فیکت هنوز خشن نشده خوشحال میشم بگید❤
یونجی:اخه....دستت؟!
ا/ت:دردش اروم شده ...نگران نباش
بعد این حرفم دیگ ادامه نداد ...میدونست که نمی تونه جلوم و بگیره...گوش دادن به حرف اون پسر فقط کارمون و سخت تر می کرد همین
••••
اخیشش..بالاخره تموم شد ...از خستگی ول و شده بودیم روی صندلی ها ...یه نگاهی به ساعت انداختم ۱ شب بود ...یونجی از خستگی رو میزد خوابیده بود ...پاشدم رفتم سمتش ...خیلی خسته شده ...همش مراعات من و میکرد ...میدونم اخرم بیشترشون و یونجی شست ...بهتر بود میزاشتم بخوابه...یواش رفتم یه ملافه از کشو پایینی برداشتم و انداختم روش ..سرش و بوس کردم ...اون تنها کسی بود که داشتم ...سرنوشت تلخ برام اینو رقم زد ...اه..چشمام و یدور چرخوندم تا از اومدن اشکام جلوگیری کنم ...بهتره بهش فک نکنم ...فقط باعث سر درد و گریه میشه ...دلم نمی خواد گریه کنم ...رفتم سمت در اشپزخونه ...یه نگاهی انداختم و برق و خاموش کردم ..یواش به سمت سالن عمارت حرکت کردم ...هم تاریک بود هم ساکت ...باعث می شد بترسم ...ولی الان اصلا وقت ترس نبود ...پس سعی کردم بهش فک نکنم ...سالن بزرگ و که رد کردم رسیدم به در اصلی ...دستم و بردم سمت دستگیره و چفت و باز کردم و بی صدا وارد باغ شدم از داخل تاریک تر بود ...ولی خوبیش این بود چراغ ها جلوی راهم و روشن کرده بودن ...حداقل نمی افتادن زمین ...بعد چن مین رسیدم به مخزن اب ...یه اه بلند کشیدم ...اندازه یه اتاق این عمارت اب می خواست ...لعنتیا ...رفتم سمت سطل و برش داشتم ..فک کنم یه یک متری با مخزن اب فاصله داشت فلکه اصلی ...این یعنی بدبختی کامل ...یه نفس عمیق کشیدم...بالاخره میگذره و تموم میشع ...شروع کردم ...سطل اول....سطل دوم ....سطل سوم
***
سطل شیصدوهشتاد و چهار ....سطل شیصدو هشتاد پنج ....
دیگ نایی برام نموند ...مسیر اینجا تا اینچئون بود اممم شاید فرار می کردم می رفتم اینچئون بهتر بود ...الان دیگ رسیده بودم ..اییی خدااا...دیگ اخرش مثل جناز اب و میریختم تو مخزن ...انقد شل شده بودم که راهم و سنگینی سطل اب تایین می کرد ...خداشکر با خیال پر کردن مخزن اب از ... فکر جن و اوراح اومدم بیرون ...چون اگع یکم بیشتر بهش فک میکردم ...الان وسط حیاط غش کرده بودم ...
هوففف فک کنم هفت و هشت ها دیگ سطل بیارم پر شد ....ساعت چنده الان؟...بزار ببینم ماه تو اسمون هست ..یه نگاه گذری به اسمون انداختم ...خیلی واضح و قشنگ داشت می تابید چقدر از دیدنش ذوق کردم ...اخرین باری که باهاش حرف زدم ۱۰ سال پیش بود... پیش بابام بودم بغض به گلوم هجوم اورد...ولی الان چی پیشم نیست..پشتم نیست ..بی کس و کار تو عمارت یکی به اسم ارباب زاده...
بچه هاا دوست دارم اگع ایرادی تو فیک می بینید بهم بگید مثل همون عزیزی که گفت فیکت هنوز خشن نشده خوشحال میشم بگید❤
۱۰۲.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.