بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 63)
"ات خندید و با تهیونگ با کمک جی پی اس ماشین رو پیدا کردن.... تهیونگ قفل ماشین باز کرد و در رو برای ات باز کرد که سوار شد....خودشم رفت کاپوت ماشین داد بالا و یه کارایی کرد و چند دقیقه طول کشید و بعد کاپوت داد پایین و اومد سوار ماشین شد و چراغ قوه رو گذاشت صندلی عقب و سوییچ انداخت و چند بار استارت زد که بالاخره ماشین روشن شد..."
ات: عههه چطوری درستش کردی؟ "ذوق، تعجب"
تهیونگ: موتور یخ زده بود ولی خب یه کارایی کردم که درست شد دیگه....
"ماشین روشن کرد و حرکت کردن به سمت عمارت.... تو راه بالاخره آنتنشون برگشت که ات گوشیشو برداشت که 10 تا تماس بی پاسخ از پدرش بود.... یکم ترسید که با دستای لرزونش رفت سمت مخاطبینش و شماره ی پدرش گرفت و تا خواست بزنه رو زنگ که با حرف تهیونگ دستشو از تماس فاصله داد"
تهیونگ: کی زنگ زده؟
ات: 10 تا تماس بی پاسخ از پدرمه... "ترس"
تهیونگ: خب چرا انقد ترسیدی؟؟
ات: "سرشو انداخت پایین" حتما نگرانم شده و صد درصد دعوام میکنه....
تهیونگ: تا من اینجام کسی حق نداره دعوات کنه... قتل که انجام ندادی... دیشب اتفاقی برامون پیش اومد که نتونستیم جواب بدیم چون آنتن نداشتیم.... اگه نمیتونی به پدرت بگی خودم بهش میگم "جدی"
"ات با حرف اول تهیونگ یکم خجالت کشید و سرشو تکون داد و از مخاطبین اومد بیرون و گوشیشو خاموش کرد و سرشو به شیشه تکیه داد که صدای غار و غور شکمش بلند شد....با تعجب به شکمش نگاه کرد و دستشو گذاشت روش... تهیونگ نیم نگاهی به ات کرد و بی صدا خندید و فرمون پیچید کنار خیابون و ترمز کرد.... ات بهش نگاه کرد و گفت"
ات: چرا وایستادی؟
تهیونگ: چی میخوری برات بگیرم؟
ات: من هیچی نمیخوام...
تهیونگ: ببین خواهشا تعارف نکن.... بهم بگو تا برات بگیرم وگرنه معده ات مشکل پیدا میکنه از دیشب هیچی نخوردی... "جدی"
ات: من خودم تو عمارتمون دوکبوکی میخوام واسه خودم درست کنم چیزی نمیخوام از بیرون.... "لبخند"
تهیونگ: مطمئنی؟
ات: اوهوم...
"تهیونگ باشه ای گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردن سمت عمارت... بعد اینکه رسیدن ماشین زدن تو و ات پیاده شد که یکی از بادیگارد ها اومد سمتش"
بادیگارد: سلام خانم... دیشب کجا بودین؟
ات: دلیلی نمیبینم به تو جواب پس بدم... "جدی"
بادیگارد: ولی خانم پدرتون گفتن که هر موقع برگشتین ازتون...
"تهیونگ اومد و از شونه ی ات گرفت و با جدیت تموم روبه بادیگارد وایستاد و پرید وسط حرفش"
تهیونگ: نشنیدی خانم چی گفتن؟ خودشون به پدرش خبر میده شما دخالت نکن "اینو گفت و ات رو کشید و برد داخل عمارت... ات شوکه شده بود.... تهیونگ ات رو به اتاقش هدایت کرد و جلوی در وایستاد و ات رو هل داد تو"
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 63)
"ات خندید و با تهیونگ با کمک جی پی اس ماشین رو پیدا کردن.... تهیونگ قفل ماشین باز کرد و در رو برای ات باز کرد که سوار شد....خودشم رفت کاپوت ماشین داد بالا و یه کارایی کرد و چند دقیقه طول کشید و بعد کاپوت داد پایین و اومد سوار ماشین شد و چراغ قوه رو گذاشت صندلی عقب و سوییچ انداخت و چند بار استارت زد که بالاخره ماشین روشن شد..."
ات: عههه چطوری درستش کردی؟ "ذوق، تعجب"
تهیونگ: موتور یخ زده بود ولی خب یه کارایی کردم که درست شد دیگه....
"ماشین روشن کرد و حرکت کردن به سمت عمارت.... تو راه بالاخره آنتنشون برگشت که ات گوشیشو برداشت که 10 تا تماس بی پاسخ از پدرش بود.... یکم ترسید که با دستای لرزونش رفت سمت مخاطبینش و شماره ی پدرش گرفت و تا خواست بزنه رو زنگ که با حرف تهیونگ دستشو از تماس فاصله داد"
تهیونگ: کی زنگ زده؟
ات: 10 تا تماس بی پاسخ از پدرمه... "ترس"
تهیونگ: خب چرا انقد ترسیدی؟؟
ات: "سرشو انداخت پایین" حتما نگرانم شده و صد درصد دعوام میکنه....
تهیونگ: تا من اینجام کسی حق نداره دعوات کنه... قتل که انجام ندادی... دیشب اتفاقی برامون پیش اومد که نتونستیم جواب بدیم چون آنتن نداشتیم.... اگه نمیتونی به پدرت بگی خودم بهش میگم "جدی"
"ات با حرف اول تهیونگ یکم خجالت کشید و سرشو تکون داد و از مخاطبین اومد بیرون و گوشیشو خاموش کرد و سرشو به شیشه تکیه داد که صدای غار و غور شکمش بلند شد....با تعجب به شکمش نگاه کرد و دستشو گذاشت روش... تهیونگ نیم نگاهی به ات کرد و بی صدا خندید و فرمون پیچید کنار خیابون و ترمز کرد.... ات بهش نگاه کرد و گفت"
ات: چرا وایستادی؟
تهیونگ: چی میخوری برات بگیرم؟
ات: من هیچی نمیخوام...
تهیونگ: ببین خواهشا تعارف نکن.... بهم بگو تا برات بگیرم وگرنه معده ات مشکل پیدا میکنه از دیشب هیچی نخوردی... "جدی"
ات: من خودم تو عمارتمون دوکبوکی میخوام واسه خودم درست کنم چیزی نمیخوام از بیرون.... "لبخند"
تهیونگ: مطمئنی؟
ات: اوهوم...
"تهیونگ باشه ای گفت و پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کردن سمت عمارت... بعد اینکه رسیدن ماشین زدن تو و ات پیاده شد که یکی از بادیگارد ها اومد سمتش"
بادیگارد: سلام خانم... دیشب کجا بودین؟
ات: دلیلی نمیبینم به تو جواب پس بدم... "جدی"
بادیگارد: ولی خانم پدرتون گفتن که هر موقع برگشتین ازتون...
"تهیونگ اومد و از شونه ی ات گرفت و با جدیت تموم روبه بادیگارد وایستاد و پرید وسط حرفش"
تهیونگ: نشنیدی خانم چی گفتن؟ خودشون به پدرش خبر میده شما دخالت نکن "اینو گفت و ات رو کشید و برد داخل عمارت... ات شوکه شده بود.... تهیونگ ات رو به اتاقش هدایت کرد و جلوی در وایستاد و ات رو هل داد تو"
ادامه اش تو کامنتا
۸.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.