خون بس!
خونبس!
پارت سوم:
قاضی: ازدواج دختر خانواده قاتل..با پسر خانواده مقتول"
با حرفی که قاضی زد ا.ت از تعجب شاخ در اورد...خب به هرحال تنها دختره اون خانواده بود...یهو از سرجاش بلند شد گفت"من اعتراض دارم اقای قاضی...این چه شرطیه اخه"
قاضی: در غیر این صورت مجبور به انجام قصاص میشیم...تا هفته ی اینده تصمیمتون رو بگیرید"
قاضی با چکشش زد روی میز و خطم جلسه رو اعلام کرد
دو ساعت بعد:
مادر: ا.ت جان دو دقیقه این در و باز کن مثل دوتا ادم عاقل میخوایم حرف بزنیم"
ا.ت درحالی که داشت اشکشو پاک میکرد گفت"مامان حوصله ندارم ولم کن"
مادر ا.ت دیگه تلاشی برای بیرون اوردن ا.ت از اتاق نکرد...دخترک حق داشت یکی دیگه ادم کشته بود ولی ا.ت باید تاوان پس میداد با ازدواج با کسی که اصلا نمیشناختش
شب ساعت ۱۰:۱۳"
عموش: ا.ت...اون مثل برادرته حاضر نیستی واسه ازاد شدنش تلاش کنی؟
با حرفی که عموش زد ا.ت خونش به جوش اومد و صداش برد بالا گفت" عمو میفهمی چی میگیی کم تلاش کردم کم برو بیا کردم کم رفتم واسه دادن پوله دیه وقت گرفتم..کم رفتم شهادت دادم که جونگمین توی اون وضعیت حالش دست خودش نبود....عمو چطور جرعت میکنی تو چشمای من زل بزنی و همچین حرفی بزنییی...بسه دیگه خستم کردیننن"
ا.ت با گریه رفت سمت اتاقش و در و بست
باباش: من شرمندم میدونی که این روزا خیلی فشار روشه
عموش: نه...من نباید همچین حرفی میزدم"
عموش رفت....یک هفته مثل برق و باد گذشت...فردا دادگاه میخواست تصمیم نهایی رو بگیره که خونبس اجرا بشه یا قصاص...
ادامه دارد...
پارت سوم:
قاضی: ازدواج دختر خانواده قاتل..با پسر خانواده مقتول"
با حرفی که قاضی زد ا.ت از تعجب شاخ در اورد...خب به هرحال تنها دختره اون خانواده بود...یهو از سرجاش بلند شد گفت"من اعتراض دارم اقای قاضی...این چه شرطیه اخه"
قاضی: در غیر این صورت مجبور به انجام قصاص میشیم...تا هفته ی اینده تصمیمتون رو بگیرید"
قاضی با چکشش زد روی میز و خطم جلسه رو اعلام کرد
دو ساعت بعد:
مادر: ا.ت جان دو دقیقه این در و باز کن مثل دوتا ادم عاقل میخوایم حرف بزنیم"
ا.ت درحالی که داشت اشکشو پاک میکرد گفت"مامان حوصله ندارم ولم کن"
مادر ا.ت دیگه تلاشی برای بیرون اوردن ا.ت از اتاق نکرد...دخترک حق داشت یکی دیگه ادم کشته بود ولی ا.ت باید تاوان پس میداد با ازدواج با کسی که اصلا نمیشناختش
شب ساعت ۱۰:۱۳"
عموش: ا.ت...اون مثل برادرته حاضر نیستی واسه ازاد شدنش تلاش کنی؟
با حرفی که عموش زد ا.ت خونش به جوش اومد و صداش برد بالا گفت" عمو میفهمی چی میگیی کم تلاش کردم کم برو بیا کردم کم رفتم واسه دادن پوله دیه وقت گرفتم..کم رفتم شهادت دادم که جونگمین توی اون وضعیت حالش دست خودش نبود....عمو چطور جرعت میکنی تو چشمای من زل بزنی و همچین حرفی بزنییی...بسه دیگه خستم کردیننن"
ا.ت با گریه رفت سمت اتاقش و در و بست
باباش: من شرمندم میدونی که این روزا خیلی فشار روشه
عموش: نه...من نباید همچین حرفی میزدم"
عموش رفت....یک هفته مثل برق و باد گذشت...فردا دادگاه میخواست تصمیم نهایی رو بگیره که خونبس اجرا بشه یا قصاص...
ادامه دارد...
۱۴.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.