پارت ۱۰
از زبان هانا:
تهیونگ از اتاق اومد بیرون تا بره دارو های ات رو بگیره ات هم حالش خوب بود و میتونست برگرده خونه با کمک تهیونگ ات رو نشوندیم تو ماشین تهیونگ داشت از خیابون رد میشد که یکدفعه یه ماشین زد بهش من و ات سریع از ماشین پیاده شدیم ات جیغ میزد منم واقعا نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم خودم هیچوقت فکرشو نمیکردم اینقد اتفاق واسع ات بدبخت بیوفته اون شب شب خیلی بدی بود تهیونگ رو رسوندیم بیمارستان (علامت پرستاره^)
^همراه بیمار کیم تهیونگ کیه
~منم
بلند شدم و رفتم تو اتاق که دکترش گفت:
&بیمار شما دچار بیماری های روانی شده
~واقعا؟؟ینی دیوونه شده؟؟
&بخاطر ضربه شدیدیه ک به سرش خورده و امکان داره تا یه مدت اطرافیانش رو یادش نیاد و معلوم نیست ک تا کی این بیماری رو داشته باشه امکان داره این بیماری یه ماه یه سال یا حتی ده سال طول بکشه
واقعا هنگ کرده بودم نمیدونستم چجوری اینو به ات بگم تا چند روز به ات چیزی نگفتم و فقط گفتم ک حال تهیونگ خوبه و واقعا شنیدن این خبر واسه یک آدم باردار خیلی بد بود ولی خب بهش گفتم و خداروشکر مشکلی واسه خودش و بچش پیش نیومد ولی ات خیلی افسرده شده بود
از زبان ات:
من توی اونروزا هرروز میرفتم تا تهیونگ رو ببینم اما اون اصلا من رو یادش نمیومد و همش بهم هزیون میگفت
_سلام تهیونگ هنوزم خوب نشدی؟؟ (بغص)
+تو کی هستی چی میخای از جونم چرا هرروز میای اینجا؟؟
_پس کی میخای خوب شی من و دختر کوچولوت منتظریم پس لطفا زودتر خوب شو (بغص)
.......
تهیونگ از اتاق اومد بیرون تا بره دارو های ات رو بگیره ات هم حالش خوب بود و میتونست برگرده خونه با کمک تهیونگ ات رو نشوندیم تو ماشین تهیونگ داشت از خیابون رد میشد که یکدفعه یه ماشین زد بهش من و ات سریع از ماشین پیاده شدیم ات جیغ میزد منم واقعا نمیتونستم این اوضاع رو تحمل کنم خودم هیچوقت فکرشو نمیکردم اینقد اتفاق واسع ات بدبخت بیوفته اون شب شب خیلی بدی بود تهیونگ رو رسوندیم بیمارستان (علامت پرستاره^)
^همراه بیمار کیم تهیونگ کیه
~منم
بلند شدم و رفتم تو اتاق که دکترش گفت:
&بیمار شما دچار بیماری های روانی شده
~واقعا؟؟ینی دیوونه شده؟؟
&بخاطر ضربه شدیدیه ک به سرش خورده و امکان داره تا یه مدت اطرافیانش رو یادش نیاد و معلوم نیست ک تا کی این بیماری رو داشته باشه امکان داره این بیماری یه ماه یه سال یا حتی ده سال طول بکشه
واقعا هنگ کرده بودم نمیدونستم چجوری اینو به ات بگم تا چند روز به ات چیزی نگفتم و فقط گفتم ک حال تهیونگ خوبه و واقعا شنیدن این خبر واسه یک آدم باردار خیلی بد بود ولی خب بهش گفتم و خداروشکر مشکلی واسه خودش و بچش پیش نیومد ولی ات خیلی افسرده شده بود
از زبان ات:
من توی اونروزا هرروز میرفتم تا تهیونگ رو ببینم اما اون اصلا من رو یادش نمیومد و همش بهم هزیون میگفت
_سلام تهیونگ هنوزم خوب نشدی؟؟ (بغص)
+تو کی هستی چی میخای از جونم چرا هرروز میای اینجا؟؟
_پس کی میخای خوب شی من و دختر کوچولوت منتظریم پس لطفا زودتر خوب شو (بغص)
.......
۱۰.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.