پارت۱۴(دردعشق)
از زبان ا/ت
وارد شدیم که تهیونگ بلافاصله از اتاق بیرون رفت
من بودم یه مرد مو سفید و پیر که احتمالا رییسشون بود
برگشت سمتم و گفت: بیا نزدیکتر
ترسیده بودم و گفتم: چ..چرا؟
پوزخندی زد و گفت: بیا...کاری باهات ندارم کوچولو
آروم آروم رفتم نزدیک تر
اومد کنارم و بهم زل زد که شدیداً مورد آزار قرارم میداد
گفت: خوشگل هم هستی که
خوشگل؟ کاش یه قیافه زشت داشتم اما یه زندگی زیبا
گفتم: با من چیکار دارین؟(ترس)
گفت: با تو کاری ندارم ...با برادرت کار دارم
گفت: میدونی...اگه برادرت اومد که هیچی اگه نیومد که از خوشگلیت استفاده می کنم
خم شد و در گوشم گفت: ممکنه به عنوان برده جن.سی بفروشمت
روی زمین نشستم و خواهش کنان گفتم: تروخدا هرکاری بگید میکنم اما اینکارو با من نکنید (گریه)
اشک می ریختم و التماس می کردم که با نگاه سردش گفت: تو کی باشی که به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
گریم شدید تر شد و گفتم: التماست می کنم اینکارو با من نکن خواهش می کنم
باید بین بد و بدتر انتخاب می کردم من نمیخواستم وسیله لذت مرد ها باشم یا بهتره بگم یه هر.زه که هر شب با مرد دیگه ای باشه
پوزخندی زد و گفت: اگه برادرت بیاد مشکلی برات پیش نمیاد دختر خانم
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: هرچند فکر نمی کنم براش مهم باشی اگه بودی این ۲ شب میومد دنبالت
بلند داد زد: تهیونگ بیا اینو جمع کن
در باز شد و تهیونگ با شتاب اومد داخل محکم بازومو گرفت و بلندم کرد
جوری محکم بازو مو گرفته بود که گریه هام بخاطر درد بیشتر شده بودن
با صدایی که بخاطر گریه می لرزید گفتم: ولم...کن ...
جوابی نداد که بلند تر گفتم: ولم کن عوضی
اما باز هم جوابی نگرفتم این همونی بود که میخواست جبران کنه؟ فعلا که داره منو میکشه منو عذاب میده
دری رو باز کرد و منو هل داد داخل و دوباره من بودم و یه مشت زن روانی
جمع شدن دورم که لاتشون گفت: خوشگله باهات چیکار داشتن؟ برای چی گریه می کنی؟
سرم رو از ترس پایین انداختم و گفتم: چی...چیزی نبود
خندیدن که گفت: اوییی خدا نگاهش کن ...تازه واردمون خیلی بهش بد گذشته
با خرفاشون فقط قصد تحقیر کردنمو داشتن که سعی کردم از وسطشون بیرون برم و استراحت کنم خیر سرم پر..یو..د بودم
بهشون گفتم: میشه بزارید استراحت کنم؟
خندیدن دوباره که یکی دیگه گفت: خانما ببینید عروسک چی میخواد... استراحت!
دوباره همه خندیدن که دیگه صبرم تموم شد و گفتم: خیلی چیز زیادی خواستم ؟؟
خنده هاشون قطع شد یکیشون به سمتم اومد و با پوزخند روی لبش گفت: اینجا چیزی به اسم استراحت وجود نداره
همین لحظه بود که صدای زنگ اومد
همه صف گرفتن و منم که نمیدونستم چی به چیه نگاهشون می کردم
همون دختر مو کوتاهی که باهاش حرف زده بودم گفت: ا/ت داری چیکار میکنی بیا پشت سرم
رفتم پشتش و گفتم : چه خبره؟
گفت: وقت کاره ..کار
یعنی چی زندونی بودن کم نبود حالا کارهم باید می کردم؟
چند لحظه دلم برای مادربزرگ تنگ شد یعنی الان حالش چطوره؟
در باز شد و مرد قد بلندی گفت: دونه به دونه بیاید بیرون
آروم آروم بیرون می رفتیم که ....
وارد شدیم که تهیونگ بلافاصله از اتاق بیرون رفت
من بودم یه مرد مو سفید و پیر که احتمالا رییسشون بود
برگشت سمتم و گفت: بیا نزدیکتر
ترسیده بودم و گفتم: چ..چرا؟
پوزخندی زد و گفت: بیا...کاری باهات ندارم کوچولو
آروم آروم رفتم نزدیک تر
اومد کنارم و بهم زل زد که شدیداً مورد آزار قرارم میداد
گفت: خوشگل هم هستی که
خوشگل؟ کاش یه قیافه زشت داشتم اما یه زندگی زیبا
گفتم: با من چیکار دارین؟(ترس)
گفت: با تو کاری ندارم ...با برادرت کار دارم
گفت: میدونی...اگه برادرت اومد که هیچی اگه نیومد که از خوشگلیت استفاده می کنم
خم شد و در گوشم گفت: ممکنه به عنوان برده جن.سی بفروشمت
روی زمین نشستم و خواهش کنان گفتم: تروخدا هرکاری بگید میکنم اما اینکارو با من نکنید (گریه)
اشک می ریختم و التماس می کردم که با نگاه سردش گفت: تو کی باشی که به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
گریم شدید تر شد و گفتم: التماست می کنم اینکارو با من نکن خواهش می کنم
باید بین بد و بدتر انتخاب می کردم من نمیخواستم وسیله لذت مرد ها باشم یا بهتره بگم یه هر.زه که هر شب با مرد دیگه ای باشه
پوزخندی زد و گفت: اگه برادرت بیاد مشکلی برات پیش نمیاد دختر خانم
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: هرچند فکر نمی کنم براش مهم باشی اگه بودی این ۲ شب میومد دنبالت
بلند داد زد: تهیونگ بیا اینو جمع کن
در باز شد و تهیونگ با شتاب اومد داخل محکم بازومو گرفت و بلندم کرد
جوری محکم بازو مو گرفته بود که گریه هام بخاطر درد بیشتر شده بودن
با صدایی که بخاطر گریه می لرزید گفتم: ولم...کن ...
جوابی نداد که بلند تر گفتم: ولم کن عوضی
اما باز هم جوابی نگرفتم این همونی بود که میخواست جبران کنه؟ فعلا که داره منو میکشه منو عذاب میده
دری رو باز کرد و منو هل داد داخل و دوباره من بودم و یه مشت زن روانی
جمع شدن دورم که لاتشون گفت: خوشگله باهات چیکار داشتن؟ برای چی گریه می کنی؟
سرم رو از ترس پایین انداختم و گفتم: چی...چیزی نبود
خندیدن که گفت: اوییی خدا نگاهش کن ...تازه واردمون خیلی بهش بد گذشته
با خرفاشون فقط قصد تحقیر کردنمو داشتن که سعی کردم از وسطشون بیرون برم و استراحت کنم خیر سرم پر..یو..د بودم
بهشون گفتم: میشه بزارید استراحت کنم؟
خندیدن دوباره که یکی دیگه گفت: خانما ببینید عروسک چی میخواد... استراحت!
دوباره همه خندیدن که دیگه صبرم تموم شد و گفتم: خیلی چیز زیادی خواستم ؟؟
خنده هاشون قطع شد یکیشون به سمتم اومد و با پوزخند روی لبش گفت: اینجا چیزی به اسم استراحت وجود نداره
همین لحظه بود که صدای زنگ اومد
همه صف گرفتن و منم که نمیدونستم چی به چیه نگاهشون می کردم
همون دختر مو کوتاهی که باهاش حرف زده بودم گفت: ا/ت داری چیکار میکنی بیا پشت سرم
رفتم پشتش و گفتم : چه خبره؟
گفت: وقت کاره ..کار
یعنی چی زندونی بودن کم نبود حالا کارهم باید می کردم؟
چند لحظه دلم برای مادربزرگ تنگ شد یعنی الان حالش چطوره؟
در باز شد و مرد قد بلندی گفت: دونه به دونه بیاید بیرون
آروم آروم بیرون می رفتیم که ....
۱۴.۱k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.