پارت◇⁴⁵
یه خنده دندون نمایی زد و گفت :که با کله رفتم تو سینه یه نفر و پخش زمین شدم ....کتابو برداشتم و اروم از جام بلند شدم ...نگام به اون کسی که بهش خورده بودم بود...یه پسر خوشگل خوش قیافه ....خوشتیپ!
از ظاهرش پیدا بود خر پوله ...چشمام و اوردم بالا تو چشماش نگاه کردم ...که عصبانی گفت
تهیونگ:ببینم کوری؟
کوک:ببخشید ...حواسم نبود
تهیونگ:از این به بعد باشه ...
با توجه و به ظاهرش حالا که نگاه میکردم یه پسر لجباز مغرور ...پرو میدیم ...
کوک:گفتم که معذرت میخوام...
تهیونگ:بهتره از جلو راهم بیری اونور
پوفف کلافه ای کشیدم و اومدم اینور تا آقااا رد بشن ...
وقتی سر جلسه امتحان میز بغلیم بود تازه فهمیدم هم سنیم...و خلاصه سر امتحان تقلاب های ریز و درشتی و رد بدل کردیم ...البته بگم من پسره پاکیم و اصلا تقلب نمیکردم ...
با حرفش خندم گرفت ...
ادامه داد:ولی خوب ...وقت نداشتم بخونم ...بگذرم در کل اینو بدونم من پسر گُلیم
از اون روز به بعد با یه قانون نانوشته امتحان هارو بهم کمک میکردیم ...رابطمون بهتر شد ...جوری که دوست صمیمی شدیم ...رشته هامونم یکی بود ...این باعث شد بتونم توی شرکتت ته کار کنم وضعیت زندگیم خیلی بهتره بشه هم اون هم جین حکم برادر و برام دارن...
کوک:می تونم یه سوال بپرسم ...
ا/ت:هومم..بگو
کوک:دوست داری بدونی پدرت کجاست
از پرسیدن سوال یهویش جا خوردم ...جوابی نداشتم بدم ...یعنی تاحالا بهش فک نکردم که ...بخوام دوباره اون مرد و پیدا کنم ...
ا/ت:نمیدونم...چ..چرا
کوک:اگه خواستی پیداش کنی رو کمک من حساب کن
و بعد پاشد ....
کوک:امشب بخاطر حرف زدن باهات احساس سبکی میکنم ...ممنون که بهم گوش دادی ...
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:رسمی بودن بهت نمیاد ...راحت حرفتو بگو ...
اینو که گفتم پقی زد زیر خنده و گفت:ایی خیر ببینی ...بعد از در رفتن از کار های تهیونگ سخت ترین کارم رسمی حرف زدن بود ...ولی بازم ازت ممنونم....
ا/ت:باشه پسر خوب ...حالو برو بخواب دیگ ..فکن کنم زیادی حرف زدیم...
با شندین حرفم اروم خندش از بین رفت ...و بهم خیره شد ...
دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:چیزی شده
که سرشو تکون داد و دوباره خندید :عااا...نه شب بخیر دیگ ...من رفتم ..برو استراحت کن ...
همنطور عقب عقب میرفتم تند تند اینارو میگفت:شب درد نکنه دستت بخیر ...چیزه شب بخیر خدافظ...
و سریع از در رفت بیرون ....دیگ این اخر سیماش قاطی کرد ...خندم که تموم شد ...یاد حرف کوک افتادم...یعنی برم پیداش کنم...اما پیداش کنم که چی بشه ...که چی بگم بهش..بگم ممنون که تو هفت سالگی ول کردی ...ممنونم که باعث شدی کلفت خونه یکی دیگ بشم ...یا بخاطر اعتمادی که به اون پیر مرد و پسر حرومزادش داشت تشکر کنم ...نمی تونستم بیشتر از این فک کنم تمام سرم درد میکرد ...فقط سعی کردم بخوابم همین ....چشمام و رو هم گذاشتم تا اینکه گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
با یه صدای مبهم از خواب بیدار شدم ...با گیجی دستم و روی سرم گذاشتم تو جام نشستم...به اطراف نگاه کردم ...هیشکی نبود...ولی صدایی که شنیدم قطع نشده بود ...اروم از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم ...از ۲ شب گذشته بود ...پس این صدا ...صدای چیه؟؟...رفتم سمت در و بازش کردم ...تو راهرو شروع کردم راه رفتن ...از خدا ممنون بودم که امروز اصلا ریخت او پسر مغرور و ندیدم ...همون بهتر که همیشه تو اون شرکت وا مونده بمونه ...بی ارداه زیر لب گفتم:ای کاش برای همیشه نبینمش...ای کاش دی...
با یه صدای جیغ بلند از فیکر اومدم بیرون ..با ترس به اطراف نگاه میکردم ....اما خبری نبود ...تاتی تاتی رفتم سمت پله ها ...
واااا تبریک میگممم اینجا از اینستا جلو تره😁❤👏
از ظاهرش پیدا بود خر پوله ...چشمام و اوردم بالا تو چشماش نگاه کردم ...که عصبانی گفت
تهیونگ:ببینم کوری؟
کوک:ببخشید ...حواسم نبود
تهیونگ:از این به بعد باشه ...
با توجه و به ظاهرش حالا که نگاه میکردم یه پسر لجباز مغرور ...پرو میدیم ...
کوک:گفتم که معذرت میخوام...
تهیونگ:بهتره از جلو راهم بیری اونور
پوفف کلافه ای کشیدم و اومدم اینور تا آقااا رد بشن ...
وقتی سر جلسه امتحان میز بغلیم بود تازه فهمیدم هم سنیم...و خلاصه سر امتحان تقلاب های ریز و درشتی و رد بدل کردیم ...البته بگم من پسره پاکیم و اصلا تقلب نمیکردم ...
با حرفش خندم گرفت ...
ادامه داد:ولی خوب ...وقت نداشتم بخونم ...بگذرم در کل اینو بدونم من پسر گُلیم
از اون روز به بعد با یه قانون نانوشته امتحان هارو بهم کمک میکردیم ...رابطمون بهتر شد ...جوری که دوست صمیمی شدیم ...رشته هامونم یکی بود ...این باعث شد بتونم توی شرکتت ته کار کنم وضعیت زندگیم خیلی بهتره بشه هم اون هم جین حکم برادر و برام دارن...
کوک:می تونم یه سوال بپرسم ...
ا/ت:هومم..بگو
کوک:دوست داری بدونی پدرت کجاست
از پرسیدن سوال یهویش جا خوردم ...جوابی نداشتم بدم ...یعنی تاحالا بهش فک نکردم که ...بخوام دوباره اون مرد و پیدا کنم ...
ا/ت:نمیدونم...چ..چرا
کوک:اگه خواستی پیداش کنی رو کمک من حساب کن
و بعد پاشد ....
کوک:امشب بخاطر حرف زدن باهات احساس سبکی میکنم ...ممنون که بهم گوش دادی ...
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:رسمی بودن بهت نمیاد ...راحت حرفتو بگو ...
اینو که گفتم پقی زد زیر خنده و گفت:ایی خیر ببینی ...بعد از در رفتن از کار های تهیونگ سخت ترین کارم رسمی حرف زدن بود ...ولی بازم ازت ممنونم....
ا/ت:باشه پسر خوب ...حالو برو بخواب دیگ ..فکن کنم زیادی حرف زدیم...
با شندین حرفم اروم خندش از بین رفت ...و بهم خیره شد ...
دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:چیزی شده
که سرشو تکون داد و دوباره خندید :عااا...نه شب بخیر دیگ ...من رفتم ..برو استراحت کن ...
همنطور عقب عقب میرفتم تند تند اینارو میگفت:شب درد نکنه دستت بخیر ...چیزه شب بخیر خدافظ...
و سریع از در رفت بیرون ....دیگ این اخر سیماش قاطی کرد ...خندم که تموم شد ...یاد حرف کوک افتادم...یعنی برم پیداش کنم...اما پیداش کنم که چی بشه ...که چی بگم بهش..بگم ممنون که تو هفت سالگی ول کردی ...ممنونم که باعث شدی کلفت خونه یکی دیگ بشم ...یا بخاطر اعتمادی که به اون پیر مرد و پسر حرومزادش داشت تشکر کنم ...نمی تونستم بیشتر از این فک کنم تمام سرم درد میکرد ...فقط سعی کردم بخوابم همین ....چشمام و رو هم گذاشتم تا اینکه گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
با یه صدای مبهم از خواب بیدار شدم ...با گیجی دستم و روی سرم گذاشتم تو جام نشستم...به اطراف نگاه کردم ...هیشکی نبود...ولی صدایی که شنیدم قطع نشده بود ...اروم از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم ...از ۲ شب گذشته بود ...پس این صدا ...صدای چیه؟؟...رفتم سمت در و بازش کردم ...تو راهرو شروع کردم راه رفتن ...از خدا ممنون بودم که امروز اصلا ریخت او پسر مغرور و ندیدم ...همون بهتر که همیشه تو اون شرکت وا مونده بمونه ...بی ارداه زیر لب گفتم:ای کاش برای همیشه نبینمش...ای کاش دی...
با یه صدای جیغ بلند از فیکر اومدم بیرون ..با ترس به اطراف نگاه میکردم ....اما خبری نبود ...تاتی تاتی رفتم سمت پله ها ...
واااا تبریک میگممم اینجا از اینستا جلو تره😁❤👏
۱۶۷.۴k
۰۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.