فیک( دنیای خیالی ) پارت ۹
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۹
ا.ت ویو
که بورام جیغ زد....
ا.ت: هی چته....
بورام: اونجا...اونجا..رو نگاه( با لکنت )
به جایی ک خیره بود نگاه کردیم....یچیزی رو سقف اتاق بود کمی جلو رفتم ک نمایان شد نمیدونم چی بود روح یا جن با لباس قرمز و موهای سیاه بهم ریخته..
هانا: ا.تتت..
ا.ت: فرار کنین.
نگاه کردم ک بورام و هانا تو جاشون خشکشون زده بود
ا.ت: احمقا فرار کنین
از دست بورام و هانا گرفتم و دنبالم خودم کشیدمشون
ا.ت: سریعتر..
عقبمو نگاه کرد...دنبالمون بود....
کف ساختمون خیلی کثیف بود..پامون به هرچه گیر میکرد من جلو بودم و دست هانا و بورام و گرفته بودم ک دستی یکیشون رها شد.....ایستادم و نگاه کردم بورام و گرفته بود
بورام: ا.ت هانا...کمک( با داد)
هانا: ا.ت یکاری کن..
به اطرافم نگاه کردم هیچ چیزی واسه دفاع از خودمون نبود
صبر کن چراغ قوه..چراغ قوه رو روشن کردم و درس به چشماش گرفتم ک صداش بیرون شد یه صدا ترسناک جمله های نامفهوم میگفت ک نمیدونستم چه میگه..
ا.ت: ولش کن..( داد خیلی بلند)
بعد از کلی جیغ و داد رفت اما قبل از رفتن با انگشتاش صورت بورام و زخمی کرد....بورام زمین افتاد و اونم فرار کرد..
چراغ قوه رو ول کردم و رفتم کنار بورام..سرش پایین بود...
ا.ت: بورام..بورام..حالت خوبه
ک سرشو بلند کرد چشماش قرمز خونی شده بود بجا اشکاش خون میومد تو صورتش جا انگشتش مونده بود هانا تا دیدیش جیغ کشید و گفت
هانا: بورام صورتت..
ا.ت: بورام..خوبی...
بورام: ( خنده شیطونی )
سریع از کنارش بلند شدم....اونم بلند شد....شروع به حرف زدن کرد صداش ترسناک بود.
بورام: همیشه دوس داشتم بکشمتون، الان فک میکنم بهترین زمانه، هانا،ازت ممنون ک آوردیم اینجا و تو ا.ت میخام تو هم مث من بشی، قیافت قشنگتر میشه بیا اینور( نمیدونستم اینجا چی بگم تا ترسناک شه😄)
با هر کلمه از حرفش جلو میومد ک منو هانا عقب میرفتیم...
ا.ت: بورام به خودت بیا...منم ا.ت دوستت اینم هانا ...تو داری چی میگی ..ها..دیوونه شدی...میخای مارو بکشی...
بورام: آره..میخام شماهارو هم مث خودم کنم...
ا.ت: باشه پس بیا اگه با این کار خوشحال میشی بیا من حاظرم....
جلوش وایستادم..ک اومد و روبروم وایستاد و با دستاش گردنم و محکم گرفت..و بلندم کرد.....
هانا از اونور جیغ میزد..
اونقد محکم گرفته بود ک دیگه نمیتونستم نفس بکشم...خودمو آروم گرفته بودم و فقط به چشماش زل میزدم همه ی خاطرات ک باهاش داشتم و به یاد آوردم..منو بورام بیشتر از ۶ ساله باهم دوستیم و با هانا بعدا آشنا شدیم...روز های خوبی ک با بورام داشتم...به اون خاطراتم خندیدم... اما متاسفانه تموم شد دیگه نمیتونم باهاشون خاطره بسازم...یه قطره اشکم چکید رو دستش .
که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
که بورام جیغ زد....
ا.ت: هی چته....
بورام: اونجا...اونجا..رو نگاه( با لکنت )
به جایی ک خیره بود نگاه کردیم....یچیزی رو سقف اتاق بود کمی جلو رفتم ک نمایان شد نمیدونم چی بود روح یا جن با لباس قرمز و موهای سیاه بهم ریخته..
هانا: ا.تتت..
ا.ت: فرار کنین.
نگاه کردم ک بورام و هانا تو جاشون خشکشون زده بود
ا.ت: احمقا فرار کنین
از دست بورام و هانا گرفتم و دنبالم خودم کشیدمشون
ا.ت: سریعتر..
عقبمو نگاه کرد...دنبالمون بود....
کف ساختمون خیلی کثیف بود..پامون به هرچه گیر میکرد من جلو بودم و دست هانا و بورام و گرفته بودم ک دستی یکیشون رها شد.....ایستادم و نگاه کردم بورام و گرفته بود
بورام: ا.ت هانا...کمک( با داد)
هانا: ا.ت یکاری کن..
به اطرافم نگاه کردم هیچ چیزی واسه دفاع از خودمون نبود
صبر کن چراغ قوه..چراغ قوه رو روشن کردم و درس به چشماش گرفتم ک صداش بیرون شد یه صدا ترسناک جمله های نامفهوم میگفت ک نمیدونستم چه میگه..
ا.ت: ولش کن..( داد خیلی بلند)
بعد از کلی جیغ و داد رفت اما قبل از رفتن با انگشتاش صورت بورام و زخمی کرد....بورام زمین افتاد و اونم فرار کرد..
چراغ قوه رو ول کردم و رفتم کنار بورام..سرش پایین بود...
ا.ت: بورام..بورام..حالت خوبه
ک سرشو بلند کرد چشماش قرمز خونی شده بود بجا اشکاش خون میومد تو صورتش جا انگشتش مونده بود هانا تا دیدیش جیغ کشید و گفت
هانا: بورام صورتت..
ا.ت: بورام..خوبی...
بورام: ( خنده شیطونی )
سریع از کنارش بلند شدم....اونم بلند شد....شروع به حرف زدن کرد صداش ترسناک بود.
بورام: همیشه دوس داشتم بکشمتون، الان فک میکنم بهترین زمانه، هانا،ازت ممنون ک آوردیم اینجا و تو ا.ت میخام تو هم مث من بشی، قیافت قشنگتر میشه بیا اینور( نمیدونستم اینجا چی بگم تا ترسناک شه😄)
با هر کلمه از حرفش جلو میومد ک منو هانا عقب میرفتیم...
ا.ت: بورام به خودت بیا...منم ا.ت دوستت اینم هانا ...تو داری چی میگی ..ها..دیوونه شدی...میخای مارو بکشی...
بورام: آره..میخام شماهارو هم مث خودم کنم...
ا.ت: باشه پس بیا اگه با این کار خوشحال میشی بیا من حاظرم....
جلوش وایستادم..ک اومد و روبروم وایستاد و با دستاش گردنم و محکم گرفت..و بلندم کرد.....
هانا از اونور جیغ میزد..
اونقد محکم گرفته بود ک دیگه نمیتونستم نفس بکشم...خودمو آروم گرفته بودم و فقط به چشماش زل میزدم همه ی خاطرات ک باهاش داشتم و به یاد آوردم..منو بورام بیشتر از ۶ ساله باهم دوستیم و با هانا بعدا آشنا شدیم...روز های خوبی ک با بورام داشتم...به اون خاطراتم خندیدم... اما متاسفانه تموم شد دیگه نمیتونم باهاشون خاطره بسازم...یه قطره اشکم چکید رو دستش .
که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۴.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲