از اونجایی ک پارت خیلی طولانیه بازم ادامه داره:)
بهش نزدیک میزد رو به رو شد قفل دهنش باز شد
تو... تو چطو...
ولی با مشتی که تو دهنش خوابیده شد نتونست جملشو کامل کنه به چهره وحشت زده یونا نگاه کرد. اینکه داره سالم میبینتش خوشحالش میکرد.
روشو دوباره به سمت جکسون برگردوند و اینبار با نفرت تو صورتش گفت
تو توی لعنتی چطور جرعت کردی با من بازی کنی هاااا!!!!
کلمه آخرشو فریاد زد و مشت دیگهای روانه جکسون کرد. دوست داشت اونقدر فرد رو به روشو بزنه تا همه ی این دلشوره ها و نگرانیایی که توی این دو هفته داشت جبران .بشه اما نمیتونست بزاره یونا بیشتر از این اون روی هیولاشو ببینه پس فقط عقب کشید و کارشو ادامه نداد.
-
اینقدر رقت انگیزی که حتی نمیخوام مشتامو حرومت کنم...
بعد به سمت یونا رفت و دستاشو دو سمت صورتش گذاشت. با نگرانی خاصی پرسید
تو حالت خوبه؟
یونا چشماشو از صورت جکسون که حالا بدجور زخم شده بود گرفت و نگاهشو به جونگکوک .داد با تکون دادن سرش خوب بودن حالشو تایید کرد.
جونگکوک نفس حبس شدشو رها کرد و یونا رو تو بغلش فشرد...
خوشحال بود بیشتر از هر موقع خوشحال بود.....
جکسون که تا اون موقع به دو نفر بالای سرش خیره بود نگاهشو از اونا گرفت و پوزخند صداداری زد.
اینکه جونگکوک الان اونجا باشه اینقدر براش غیر قابل هضم بود که توانایی درک موقعیتشو نداشت و همین باعث میشد توی اون لحظه و اون موقعیت هر گزینهی عکس العمل يا حركت هوشمندانه از ذهنش محو بشه.
با صدای پوزخند جکسون مردمکهای یونا که هنوز میشد تعجب رو از توش بخونی به سمت جکسون برگشت.
شکست خوردن از چهره ی به ظاهر ارومش به راحتی قابل خوندن بود.
صدای پای افرادی که از توی راهرو میومد جونگکوک رو به خودش آورد و یونا رو از خودش جدا کرد.
وقتشون رفته رفته داشت تموم میشد و اونا هر چه سریعتر باید میرفتن.
تفنگشو برداشت و سمت در رفت از گوشه در میتونست نزدیک شدنشونو ببینه.
جکسون که حالا کم کم میتونست بفهمه اطرافش چه خبره ، بلند شد و با دیدن یونا پشت سر جونگکوک خطاب به مخرب تمام نقشه ها و دردسرایی که برای رسیدن به اینجا کشیده بود گفت
~ تو اونو هیچ جا نمیبری جونگکوک فکر کردی بازی تموم شده؟؟؟؟
جونگکوک از این حرف خندش گرفت
این- تو نیستی که تصمیم میگیری و انگ
يونا توی این مدتی که گرونگانش بود هیچوقت این طرف دیوونه جکسون رو ندیده بود و همین رفتارای عجیبش باعث میشد شک کنه که آیا واقعا دیوونه شده یا نه؟
افراد جکسون که حالا به مقصدشون رسیده بودن با تفنگاشون سر تا پای جونگکوک رو انالیز میکردن و منتظر هر دستوری از طرف رییسشون بودن
جونگکوک که حالا چند قدمی با جکسون فاصله نداشت تفنگشو آروم آروم بالا آورد و نزدیک شقیقه جکسون گرفت.
اگه حرکتی ازتون سر بزنه فکر کنم بتونید حدس بزنید چه اتفاقی براش میفته.
جکسون از عصبانیت و موقعیتی که توش گیر افتاده بود نفس نفس میزد و از حرکت بعدی جونگکوک میترسید
میدونست که اون اگه کاری رو بگه انجام میده بدون هیچ ترسی عملیش میکنه.
اون سه نفر با نگاههاشون از جکسون دستور یا یه نشونه یا یه علامت ریز میخواستن اما جکسون در کمال ناباوری هیچ عکس العملی نشون نمیداد
~ بزارید برن
این حرفش اونقدر غیر منتظره بود که باعث شد جونگکوک با اخم ریزی از اینطور سریع تسلیم شدنش نیم نگاهی به نیمرخ زخمیش بندازه.
یونا که در تمام مدت مشاهده گر جدال بین اون دو نفر بود هم از دستور جکسون تعجب کرد.
اون چطور میتونست به همین راحتی کنار بکشه
جكسون حتما از بعد رفتن یونا مطلع بود ولی باز چطور اینقدر راحت ولشون کرد؟
و حالا این جیمین بود که به جمع اونا اضافه میشد و از پشت سه تا افراد جکسونو محاصره میکرد.
این کیش و ماته نه؟
جکسون خطاب به افرادش گفت
~ تفنگاتونو بیارید پایین
اما وقتی سرپیچی اونا از دستورشو دید ایندفه با صدای بلند تری تکرارش کرد
گفتم اسلحه هاتونو بیارید پایین!!!
افرادش با نگاه نا مطمعن به همدیگه نگاه کردن و دستاشونو پایین آوردن.
جونگکوک دستشو طرف یونا دراز کرد و با چهره مطمئن به یونا نگاه کرد و بهش فهموند که الان خطری تهدیدش نمیکنه.
حسابم با تورو بعدا تسویه میکنم
خطاب به جکسون گفت دست یونا رو گرفت و در حالی که هنوز لوله تفنگش به سمت جکسون بود به بیرون و توی راهرو قدم گذاشت و به جیمین اشاره کرد تا دنبالش بره
توی راهرو و پله ها محتاطانه میدویدند و دنبال دری میگشتند که ازش وارد شده بودن
بالاخره با پیدا کردنش آهسته ازش خارج شدن و با افرادی که جلوی در کشیک میدادن به سمت ماشینهاشون رفتن تا از اون جزیره نحس خارج بشن...
توی راهروی بزرگ و عریضی که متعلق به ساختمون باندش بود کنار یونا راه میرفت و به در اخر راهرو که مقصدش بود نگاه میکرد.
(ادامه پارت¹⁶←https://wisgoon.com/pin/58773820/)
تو... تو چطو...
ولی با مشتی که تو دهنش خوابیده شد نتونست جملشو کامل کنه به چهره وحشت زده یونا نگاه کرد. اینکه داره سالم میبینتش خوشحالش میکرد.
روشو دوباره به سمت جکسون برگردوند و اینبار با نفرت تو صورتش گفت
تو توی لعنتی چطور جرعت کردی با من بازی کنی هاااا!!!!
کلمه آخرشو فریاد زد و مشت دیگهای روانه جکسون کرد. دوست داشت اونقدر فرد رو به روشو بزنه تا همه ی این دلشوره ها و نگرانیایی که توی این دو هفته داشت جبران .بشه اما نمیتونست بزاره یونا بیشتر از این اون روی هیولاشو ببینه پس فقط عقب کشید و کارشو ادامه نداد.
-
اینقدر رقت انگیزی که حتی نمیخوام مشتامو حرومت کنم...
بعد به سمت یونا رفت و دستاشو دو سمت صورتش گذاشت. با نگرانی خاصی پرسید
تو حالت خوبه؟
یونا چشماشو از صورت جکسون که حالا بدجور زخم شده بود گرفت و نگاهشو به جونگکوک .داد با تکون دادن سرش خوب بودن حالشو تایید کرد.
جونگکوک نفس حبس شدشو رها کرد و یونا رو تو بغلش فشرد...
خوشحال بود بیشتر از هر موقع خوشحال بود.....
جکسون که تا اون موقع به دو نفر بالای سرش خیره بود نگاهشو از اونا گرفت و پوزخند صداداری زد.
اینکه جونگکوک الان اونجا باشه اینقدر براش غیر قابل هضم بود که توانایی درک موقعیتشو نداشت و همین باعث میشد توی اون لحظه و اون موقعیت هر گزینهی عکس العمل يا حركت هوشمندانه از ذهنش محو بشه.
با صدای پوزخند جکسون مردمکهای یونا که هنوز میشد تعجب رو از توش بخونی به سمت جکسون برگشت.
شکست خوردن از چهره ی به ظاهر ارومش به راحتی قابل خوندن بود.
صدای پای افرادی که از توی راهرو میومد جونگکوک رو به خودش آورد و یونا رو از خودش جدا کرد.
وقتشون رفته رفته داشت تموم میشد و اونا هر چه سریعتر باید میرفتن.
تفنگشو برداشت و سمت در رفت از گوشه در میتونست نزدیک شدنشونو ببینه.
جکسون که حالا کم کم میتونست بفهمه اطرافش چه خبره ، بلند شد و با دیدن یونا پشت سر جونگکوک خطاب به مخرب تمام نقشه ها و دردسرایی که برای رسیدن به اینجا کشیده بود گفت
~ تو اونو هیچ جا نمیبری جونگکوک فکر کردی بازی تموم شده؟؟؟؟
جونگکوک از این حرف خندش گرفت
این- تو نیستی که تصمیم میگیری و انگ
يونا توی این مدتی که گرونگانش بود هیچوقت این طرف دیوونه جکسون رو ندیده بود و همین رفتارای عجیبش باعث میشد شک کنه که آیا واقعا دیوونه شده یا نه؟
افراد جکسون که حالا به مقصدشون رسیده بودن با تفنگاشون سر تا پای جونگکوک رو انالیز میکردن و منتظر هر دستوری از طرف رییسشون بودن
جونگکوک که حالا چند قدمی با جکسون فاصله نداشت تفنگشو آروم آروم بالا آورد و نزدیک شقیقه جکسون گرفت.
اگه حرکتی ازتون سر بزنه فکر کنم بتونید حدس بزنید چه اتفاقی براش میفته.
جکسون از عصبانیت و موقعیتی که توش گیر افتاده بود نفس نفس میزد و از حرکت بعدی جونگکوک میترسید
میدونست که اون اگه کاری رو بگه انجام میده بدون هیچ ترسی عملیش میکنه.
اون سه نفر با نگاههاشون از جکسون دستور یا یه نشونه یا یه علامت ریز میخواستن اما جکسون در کمال ناباوری هیچ عکس العملی نشون نمیداد
~ بزارید برن
این حرفش اونقدر غیر منتظره بود که باعث شد جونگکوک با اخم ریزی از اینطور سریع تسلیم شدنش نیم نگاهی به نیمرخ زخمیش بندازه.
یونا که در تمام مدت مشاهده گر جدال بین اون دو نفر بود هم از دستور جکسون تعجب کرد.
اون چطور میتونست به همین راحتی کنار بکشه
جكسون حتما از بعد رفتن یونا مطلع بود ولی باز چطور اینقدر راحت ولشون کرد؟
و حالا این جیمین بود که به جمع اونا اضافه میشد و از پشت سه تا افراد جکسونو محاصره میکرد.
این کیش و ماته نه؟
جکسون خطاب به افرادش گفت
~ تفنگاتونو بیارید پایین
اما وقتی سرپیچی اونا از دستورشو دید ایندفه با صدای بلند تری تکرارش کرد
گفتم اسلحه هاتونو بیارید پایین!!!
افرادش با نگاه نا مطمعن به همدیگه نگاه کردن و دستاشونو پایین آوردن.
جونگکوک دستشو طرف یونا دراز کرد و با چهره مطمئن به یونا نگاه کرد و بهش فهموند که الان خطری تهدیدش نمیکنه.
حسابم با تورو بعدا تسویه میکنم
خطاب به جکسون گفت دست یونا رو گرفت و در حالی که هنوز لوله تفنگش به سمت جکسون بود به بیرون و توی راهرو قدم گذاشت و به جیمین اشاره کرد تا دنبالش بره
توی راهرو و پله ها محتاطانه میدویدند و دنبال دری میگشتند که ازش وارد شده بودن
بالاخره با پیدا کردنش آهسته ازش خارج شدن و با افرادی که جلوی در کشیک میدادن به سمت ماشینهاشون رفتن تا از اون جزیره نحس خارج بشن...
توی راهروی بزرگ و عریضی که متعلق به ساختمون باندش بود کنار یونا راه میرفت و به در اخر راهرو که مقصدش بود نگاه میکرد.
(ادامه پارت¹⁶←https://wisgoon.com/pin/58773820/)
۸.۴k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.