قلب سیاه پارت هشتم
قسمت هشتم
جین: بله منم خوشحال میشم که با شما دوست باشم خانم جوان.
لبخند بزرگی نشست روی لبم.
_ تو چند سالته!
جین: دوازده سالمه.
لبامو بهم فشورم.
جین: خانم جوان اگه سوالی نیست من از حضورتون مرخص میشم.
_ نه چیزی نیست میتونی بری
با خارج شدن جین از اتاق الان من بودمو و تنها..... سه روز بعد از اون ماجرا مامان و بابا از سفر کاریشون برگشتن، اما با دیدن دست شکسته من شوکه شدن و دائم ازم میپرسیدن کار جونگکوک بود یا نه منم چون دوست نداشتم بازم مامان و بابا دعواش کنن بهشون دروغ گفتم، و اون شد اولین دروغ من، امروز هم روزی بود که جونگکوک میرفت ایتالیا ناراحت بودم، با اینکه اذیتم میکردم اما دوست نداشتم بره، آروم به سمت اتاقش حرکت کردم، تو اتاقش نبود، از این فرصت استفاده کردمو رفتم سمت چمدونش، در چمدون رو باز کردم مامان به خود کوک سپرده بود تا چمدونشو جمع کن اما اون جز اسباب بازیاش چیزی بر نداشته بود انگار تنها ثروتی که داشت همینا بودن که الان باخودش داشت میبرد به ایتالیا، عروسک خرسی کوچیکو از جیبم درآوردم.
_ خرسی مواظب کوک باش اون الان فقط تورو داره.
آروم خرسی رو بغل کردم و بوسه ی بهش زدم، عروسک خرسی رو توی جیب چمدون گذاشتم.
_ دلم برات تنگ میشه.
با صدای کوک از جا پریدم.
کوک: اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم سمتش.
_هیچ... هیچی
قیافه خونسردنس خونسرد تر از همیشه بود.
کوک: برو میخوام تنها باشم
نیم نگاهی به چمدون انداختم، دلم برای خرسی خیلی تنگ میشید اما باید میرفت تا جونگکوک احساس تنهایی نکنه.
_ جونگکوک تو جز اساب بازیات لباس با خودت نمیری!
اومد و بازمو گرفت.
کوک: به تو مربوط نیست.
از اتاقش پرتم کرد بیرون و درو محکم کوبید بهم از اینکه تونسته بودم خرسی رو بزارم تو چمدونش خوشحال بودم......... الان یه هفته از رفتن کوک از اینجا میگذشت دلم براش خیلی تنگ شده بود.
جین: داری به چی فکر میکنی؟
_ هیچی
اومد نزدیکمو دستمو گرفت.
جین: نظرت چیه بریم بیرون تو روستا چرخی بزنیم.
تا الان همچین ریسکی نکرده بودم.
_ اما من اجازه ندارم بدون پدر و مادرم جایی برم.
انگشتشو گذاشت روی بینیش.
جین: هیس الان یکی صداتو میشنوه، من یه راه مخفی بلدم.
چندبار پلک زدم.
_ راه مخفی ؟، اما من با این دستم کجا بیام؟
جین: من مراقبت هستم فقط بیا.
...پانزده سال بعد...
محکم خودمو کوبیدم به دیوار عمارت.
_این مسخره ترین پیشنهادی بود که بهم دادی!
خندید کنارم تیکشو داد به دیوار.
جین: خب میخوای پستت کنم مستقیم بفرستمت تو اتاقت
کلافه دستمو بردم لای موهام.
_ کاش نمیومدم بیرون الان چطوری برم داخل، اگه مامان و بابام متوجه غیبتم بشم مطمئنم ازم پیشمون میشن.
نیم نگاهی بهم انداخت و غرغرکنان گفت.
جین: خب دارم بهت میگم پاتو بزار روی شونم یه پرش بکن و بپر تو حیاط عمارت.
چشمامو تو حدقه چرخوندم.
_ من تا الان از دیوار نرفتم بالا، درضمن اگه بیوفتم ، دست و پام بشکنه جواب مامانمو چی بدم.
با زنگ خوردن گوشیم، با ترس خیره شدم به جین.
_ فکر کنم مامانمه.
جین: از کجا میدونی تو که هنوز گوشیتو نگاه نکردی.
گوشیو از جیبم دراوردم، حدسم درست بود، صفحه گوشی رو به سمت جین گرفتم.
_ ببین الان چی بگم بهش.
تک خنده ای کرد و گفت.
جین: بهش بگو مردی و جین داره قبرت میکنه.
_ ههههه بی مزه.
خیره گوشی بودم که داشت زنگ میخورد.
جین: جواب نده.
_ اگه جواب ندم میدونی چی میشه تا خود صبح بهم زنگ میزنه، الآنم جواب میدم لطفا جیک نزن.
تماسو وصل کردم و سعی کردم خونسرد باشم.
_ الو جانم مامان کاری داشتی؟
مارلین: کجایی تو الان وقت شامه.
از دروغ گفتن متنفر بودم اما گاهی گفتن یه دروغ باعث میشه تا جون ادمو نجات بده.
_ هیچی تو حیاط عمارتم کمی اومدم هواخوری!
مارلین: پس باشه تا چند دقیقه دیگه بیا داخل.
بعد از قطع کردن تماس انگار جین یاد چیزی افتاده باشه گفت.
جین: راستی امروز جیمین رو دیدم.
با شنیدن اسمش متعجب گفتم.
_اینجا چیکار میکرد؟
مشکوک نگاهم کرد.
جین: هیچی برات یه پیغام گذاشت.
داشت کشش میداد، جیمین خاستگار سه سالمه، چندباری اومد خواستگاریم اما ازم جواب رد شنید، ارباب روستایه که چند کیلومتری باهامون فاصله داشت.
_ خب چی میگفت.
نفسشو فوت کرد و فرستاد بیرون.
جین: گفت درخواست ازدواجمو قبول کن وگرنه از راه خشنش وارد میشم.
خندم گرفته بود منو جین و جیمین دوستای صمیمی بودیم، با اینکه بازم بهم اعتراف کرده بود دوستم داره اما بازم دوستیمو باهاش بهم نزدم جوری رفتار میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ اون وقت راه خشنش چیه؟
جین: گفتش میاد و میدزدتت و باهات ازدواج کنه.
مشتمو گرفتم سمت جین.
_ بگو بیاد جویسم خیلی دوست داره یه مشت نوش جانت کنه.
متعجب گفت.
جین: الان با من بودی یا جیمین؟
_جیمین.
پایان پارت
جین: بله منم خوشحال میشم که با شما دوست باشم خانم جوان.
لبخند بزرگی نشست روی لبم.
_ تو چند سالته!
جین: دوازده سالمه.
لبامو بهم فشورم.
جین: خانم جوان اگه سوالی نیست من از حضورتون مرخص میشم.
_ نه چیزی نیست میتونی بری
با خارج شدن جین از اتاق الان من بودمو و تنها..... سه روز بعد از اون ماجرا مامان و بابا از سفر کاریشون برگشتن، اما با دیدن دست شکسته من شوکه شدن و دائم ازم میپرسیدن کار جونگکوک بود یا نه منم چون دوست نداشتم بازم مامان و بابا دعواش کنن بهشون دروغ گفتم، و اون شد اولین دروغ من، امروز هم روزی بود که جونگکوک میرفت ایتالیا ناراحت بودم، با اینکه اذیتم میکردم اما دوست نداشتم بره، آروم به سمت اتاقش حرکت کردم، تو اتاقش نبود، از این فرصت استفاده کردمو رفتم سمت چمدونش، در چمدون رو باز کردم مامان به خود کوک سپرده بود تا چمدونشو جمع کن اما اون جز اسباب بازیاش چیزی بر نداشته بود انگار تنها ثروتی که داشت همینا بودن که الان باخودش داشت میبرد به ایتالیا، عروسک خرسی کوچیکو از جیبم درآوردم.
_ خرسی مواظب کوک باش اون الان فقط تورو داره.
آروم خرسی رو بغل کردم و بوسه ی بهش زدم، عروسک خرسی رو توی جیب چمدون گذاشتم.
_ دلم برات تنگ میشه.
با صدای کوک از جا پریدم.
کوک: اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم سمتش.
_هیچ... هیچی
قیافه خونسردنس خونسرد تر از همیشه بود.
کوک: برو میخوام تنها باشم
نیم نگاهی به چمدون انداختم، دلم برای خرسی خیلی تنگ میشید اما باید میرفت تا جونگکوک احساس تنهایی نکنه.
_ جونگکوک تو جز اساب بازیات لباس با خودت نمیری!
اومد و بازمو گرفت.
کوک: به تو مربوط نیست.
از اتاقش پرتم کرد بیرون و درو محکم کوبید بهم از اینکه تونسته بودم خرسی رو بزارم تو چمدونش خوشحال بودم......... الان یه هفته از رفتن کوک از اینجا میگذشت دلم براش خیلی تنگ شده بود.
جین: داری به چی فکر میکنی؟
_ هیچی
اومد نزدیکمو دستمو گرفت.
جین: نظرت چیه بریم بیرون تو روستا چرخی بزنیم.
تا الان همچین ریسکی نکرده بودم.
_ اما من اجازه ندارم بدون پدر و مادرم جایی برم.
انگشتشو گذاشت روی بینیش.
جین: هیس الان یکی صداتو میشنوه، من یه راه مخفی بلدم.
چندبار پلک زدم.
_ راه مخفی ؟، اما من با این دستم کجا بیام؟
جین: من مراقبت هستم فقط بیا.
...پانزده سال بعد...
محکم خودمو کوبیدم به دیوار عمارت.
_این مسخره ترین پیشنهادی بود که بهم دادی!
خندید کنارم تیکشو داد به دیوار.
جین: خب میخوای پستت کنم مستقیم بفرستمت تو اتاقت
کلافه دستمو بردم لای موهام.
_ کاش نمیومدم بیرون الان چطوری برم داخل، اگه مامان و بابام متوجه غیبتم بشم مطمئنم ازم پیشمون میشن.
نیم نگاهی بهم انداخت و غرغرکنان گفت.
جین: خب دارم بهت میگم پاتو بزار روی شونم یه پرش بکن و بپر تو حیاط عمارت.
چشمامو تو حدقه چرخوندم.
_ من تا الان از دیوار نرفتم بالا، درضمن اگه بیوفتم ، دست و پام بشکنه جواب مامانمو چی بدم.
با زنگ خوردن گوشیم، با ترس خیره شدم به جین.
_ فکر کنم مامانمه.
جین: از کجا میدونی تو که هنوز گوشیتو نگاه نکردی.
گوشیو از جیبم دراوردم، حدسم درست بود، صفحه گوشی رو به سمت جین گرفتم.
_ ببین الان چی بگم بهش.
تک خنده ای کرد و گفت.
جین: بهش بگو مردی و جین داره قبرت میکنه.
_ ههههه بی مزه.
خیره گوشی بودم که داشت زنگ میخورد.
جین: جواب نده.
_ اگه جواب ندم میدونی چی میشه تا خود صبح بهم زنگ میزنه، الآنم جواب میدم لطفا جیک نزن.
تماسو وصل کردم و سعی کردم خونسرد باشم.
_ الو جانم مامان کاری داشتی؟
مارلین: کجایی تو الان وقت شامه.
از دروغ گفتن متنفر بودم اما گاهی گفتن یه دروغ باعث میشه تا جون ادمو نجات بده.
_ هیچی تو حیاط عمارتم کمی اومدم هواخوری!
مارلین: پس باشه تا چند دقیقه دیگه بیا داخل.
بعد از قطع کردن تماس انگار جین یاد چیزی افتاده باشه گفت.
جین: راستی امروز جیمین رو دیدم.
با شنیدن اسمش متعجب گفتم.
_اینجا چیکار میکرد؟
مشکوک نگاهم کرد.
جین: هیچی برات یه پیغام گذاشت.
داشت کشش میداد، جیمین خاستگار سه سالمه، چندباری اومد خواستگاریم اما ازم جواب رد شنید، ارباب روستایه که چند کیلومتری باهامون فاصله داشت.
_ خب چی میگفت.
نفسشو فوت کرد و فرستاد بیرون.
جین: گفت درخواست ازدواجمو قبول کن وگرنه از راه خشنش وارد میشم.
خندم گرفته بود منو جین و جیمین دوستای صمیمی بودیم، با اینکه بازم بهم اعتراف کرده بود دوستم داره اما بازم دوستیمو باهاش بهم نزدم جوری رفتار میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ اون وقت راه خشنش چیه؟
جین: گفتش میاد و میدزدتت و باهات ازدواج کنه.
مشتمو گرفتم سمت جین.
_ بگو بیاد جویسم خیلی دوست داره یه مشت نوش جانت کنه.
متعجب گفت.
جین: الان با من بودی یا جیمین؟
_جیمین.
پایان پارت
۲۴.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲