*ادامه*
جیسونگ : اون بچه باید خوب زندگی کنه . حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه و برام مهمه چون تنها چیزی هست که از خواهرم برام مونده . چرا نمیفهمی ؟من منتظر یه فرصت بودم تا یونمی رو به لینو بدم ، فکر کردم میتونی از یونمی مراقب کنی اما لینو داره آینده اون بچه رو نابود میکنه .
+آینده اون بچه فقط وقتی خراب میشه که جدا از پدرش زندگی کنه .
-بورام لطفا گوش کن .. هر باندی یه روزی نابود میشه . باید این رو بدونی که هم من هم لینویه روزی توسط پلیس متوقف میشیم . اون بچه نباید پاش به این مشکلات باز بشه .. میدونم لینو رو دوست داری و منم مشکلی با لینو ندارم چون پدرش دوست دختر و پدرمو کشت نه خودش .
+مهم نیست .. فقط بزار باهم زندگی کنیم
-هارا یونمی رو با خودش به اینجا میاره . میتونی یه پیام برای لینو بزاری . قول میدم توی این دو سال مثل برادرم باهاش رفتار کنم و باهم کل این باند و گندکاری هایی که کردیم و جمع کنیم . فقط دوسال بهم وقت بده و بعد میتونی برگردی.. فقط دو سال بورام ... لطفا خودخواه نباش
ـــ
بورام : حداقل میشه باهاش خداحافظی کنم؟
جیسونگ : نه اگر صداتو بشنوه .. نمیزاره بری .
یونمی با دست های کوچیکش اشکهام رو پاک کرد و گفت : اوماا گریه نکن .
+گریه نمیکنم دخترم ..
جیسونگ : یونمیا .. به دایی قول بده که به حرفهای مامانت گوش بدی . باشه ؟
یونمی : دایی ابا کجاست ؟
جیسونگ که سعی در کنترل کردن بغضش داشت گفت : ابا ، پیش منه .
بورام : به نظرت من و میبخشه ؟ میدونی .. حرفهات منطقی بود .. خیلی منطقی بود .. برای اینکه یونمی آینده خوبی داشته باشه قطعا باید یکی از ما قربانی بشه اما .. دارم بچه ی خودش رو از خودش دور میکنم .
جیسونگ دستش رو روی شونه ام گذاشت .
زمزمه کرد : با وجود تمام چیزهایی که گفتم هنوز بهم اعتماد نداری ؟!
+دارم اما ..
-پس فقط برو و منتظر یه زندگی خیلی خوب باش .
*4 سال بعد*
یونمی نشست داخل ماشین .
پرسیدم : روز خوبی داشتی ؟
یونمی : البته که روز خوبی داشتم مامان ، کنار دوستهاییم که همش پز پدرشونو بهم میدن ، میتونم خوب نباشم ؟
+دوباره شروع نکن یونمی ..
-میتونی اون پدر خیالیم رو بهم نشون بدی ؟!
+تمام تلاشم رو کردم که تو با ادب باشی اما اینطور که معلومه همه شون بی فایده بودن
-بسه مامان ، خیلی خوب میدونیم که دوستام راست میگن
+اونا چی میگن؟
-میگن که هیچ پدری درکار نیست . قطعا من بچه ی مردی هستم که حتی خودت اون رو نمیشناسی .
+خفه شو .
+آینده اون بچه فقط وقتی خراب میشه که جدا از پدرش زندگی کنه .
-بورام لطفا گوش کن .. هر باندی یه روزی نابود میشه . باید این رو بدونی که هم من هم لینویه روزی توسط پلیس متوقف میشیم . اون بچه نباید پاش به این مشکلات باز بشه .. میدونم لینو رو دوست داری و منم مشکلی با لینو ندارم چون پدرش دوست دختر و پدرمو کشت نه خودش .
+مهم نیست .. فقط بزار باهم زندگی کنیم
-هارا یونمی رو با خودش به اینجا میاره . میتونی یه پیام برای لینو بزاری . قول میدم توی این دو سال مثل برادرم باهاش رفتار کنم و باهم کل این باند و گندکاری هایی که کردیم و جمع کنیم . فقط دوسال بهم وقت بده و بعد میتونی برگردی.. فقط دو سال بورام ... لطفا خودخواه نباش
ـــ
بورام : حداقل میشه باهاش خداحافظی کنم؟
جیسونگ : نه اگر صداتو بشنوه .. نمیزاره بری .
یونمی با دست های کوچیکش اشکهام رو پاک کرد و گفت : اوماا گریه نکن .
+گریه نمیکنم دخترم ..
جیسونگ : یونمیا .. به دایی قول بده که به حرفهای مامانت گوش بدی . باشه ؟
یونمی : دایی ابا کجاست ؟
جیسونگ که سعی در کنترل کردن بغضش داشت گفت : ابا ، پیش منه .
بورام : به نظرت من و میبخشه ؟ میدونی .. حرفهات منطقی بود .. خیلی منطقی بود .. برای اینکه یونمی آینده خوبی داشته باشه قطعا باید یکی از ما قربانی بشه اما .. دارم بچه ی خودش رو از خودش دور میکنم .
جیسونگ دستش رو روی شونه ام گذاشت .
زمزمه کرد : با وجود تمام چیزهایی که گفتم هنوز بهم اعتماد نداری ؟!
+دارم اما ..
-پس فقط برو و منتظر یه زندگی خیلی خوب باش .
*4 سال بعد*
یونمی نشست داخل ماشین .
پرسیدم : روز خوبی داشتی ؟
یونمی : البته که روز خوبی داشتم مامان ، کنار دوستهاییم که همش پز پدرشونو بهم میدن ، میتونم خوب نباشم ؟
+دوباره شروع نکن یونمی ..
-میتونی اون پدر خیالیم رو بهم نشون بدی ؟!
+تمام تلاشم رو کردم که تو با ادب باشی اما اینطور که معلومه همه شون بی فایده بودن
-بسه مامان ، خیلی خوب میدونیم که دوستام راست میگن
+اونا چی میگن؟
-میگن که هیچ پدری درکار نیست . قطعا من بچه ی مردی هستم که حتی خودت اون رو نمیشناسی .
+خفه شو .
۳.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.