وانشات سوکوکو
توی اتاق اومد و سر و روی تختم رو مرتب کرد.
بالافاصله صفحه نقاشی رو عوض کردم و بردم روی عمارت، مدادم رو روی صفحه گذاشتم: از ساعت 4 صبح، صبحونه حاضره؟
سری تکون داد: آره.
از جام بلند شدم و دفتر رو بستم.
بعد از مامان از اتاق خارج شدم و همراه مادربزرگ صبحونه خوردیم.
نمیتونستم فکر رو از اون چهره دور کنم.
مامان دستی جلوی روم تکون داد: چویا میشنوی چی میگم؟
بهش خیره شدم: ببخشید، دوباره میگی؟
-من و مادربزرگ داریم میریم به چندتا از اقوام قدیمی سر بزنیم، عصر برمیگردیم. مشکلی نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و توی دلم خوشحال شدم، چون میتونستم تنها باشم.
مادربزرگ دستش رو روی دستم گذاشت و با همون لحن مهربونش گفت: ناهار برات رامن و سوشی درست کردم. نگران چیزی نباش و اگر چیزی میخوای بگو برات بخرم.
قبل ازینکه حرفی بزنم صدای مامان بلند شد: مامان انقدر پرروش نکن.
خندیدم و رو به مادربزرگ کردم:ممنون، چیزی نیاز ندارم.
گونهاش رو بوسیدم و بعد از جمع کردن میز صبحونه با مامان و مادربزرگ خداحافظی کردم.
منتظر شدم تا ماشین مامان دور بشه. با سرعت زیاد به سمت طبقهی بالا رفتم. دفتر نقاشی ام رو برداشتم و دستگیرهی اتاق دازای رو کشیدم.
باز شد و وقتی وارد شدم با چهرهی در خوابش مواجه شدم.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
صفحهی جدیدی باز کردم و مشغول کشیدن صورتش توی خواب شدم.
انگار خوابش سنگین بود و این تا حدودی من رو خوشحال میکرد.
سخت مشغول نقاشی بودم که دستی رو روی پام حس کردم: چی میکشی؟
بهش نگاه کردم.
بالافاصله صفحه نقاشی رو عوض کردم و بردم روی عمارت، مدادم رو روی صفحه گذاشتم: از ساعت 4 صبح، صبحونه حاضره؟
سری تکون داد: آره.
از جام بلند شدم و دفتر رو بستم.
بعد از مامان از اتاق خارج شدم و همراه مادربزرگ صبحونه خوردیم.
نمیتونستم فکر رو از اون چهره دور کنم.
مامان دستی جلوی روم تکون داد: چویا میشنوی چی میگم؟
بهش خیره شدم: ببخشید، دوباره میگی؟
-من و مادربزرگ داریم میریم به چندتا از اقوام قدیمی سر بزنیم، عصر برمیگردیم. مشکلی نیست؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و توی دلم خوشحال شدم، چون میتونستم تنها باشم.
مادربزرگ دستش رو روی دستم گذاشت و با همون لحن مهربونش گفت: ناهار برات رامن و سوشی درست کردم. نگران چیزی نباش و اگر چیزی میخوای بگو برات بخرم.
قبل ازینکه حرفی بزنم صدای مامان بلند شد: مامان انقدر پرروش نکن.
خندیدم و رو به مادربزرگ کردم:ممنون، چیزی نیاز ندارم.
گونهاش رو بوسیدم و بعد از جمع کردن میز صبحونه با مامان و مادربزرگ خداحافظی کردم.
منتظر شدم تا ماشین مامان دور بشه. با سرعت زیاد به سمت طبقهی بالا رفتم. دفتر نقاشی ام رو برداشتم و دستگیرهی اتاق دازای رو کشیدم.
باز شد و وقتی وارد شدم با چهرهی در خوابش مواجه شدم.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
صفحهی جدیدی باز کردم و مشغول کشیدن صورتش توی خواب شدم.
انگار خوابش سنگین بود و این تا حدودی من رو خوشحال میکرد.
سخت مشغول نقاشی بودم که دستی رو روی پام حس کردم: چی میکشی؟
بهش نگاه کردم.
۴.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲