p 92
( ات ویو )
می خواستم برگردم و هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم اما همون لحظه......
_ این حرف هاتون رو پایه چی بزارم؟........
اون بود.......خودش بود.......اومده بود........به سرعت به عقب برگشتم.....خودش بود......به اندازه ی ۱۰ قدم باهام فاصله داشت......با هر حرفی که می زد به سمت من قدم بر میداشت و با هر قدمش قلب من محکم به قفسه ی سینم کوبیده می شد......
_ دخالت توی زندگیه شخصیم یا......
بهم رسیده بود.....درست مقابلم بود......برای دیدنش سرم رو بالا گرفتم و اولین چیزی که دیدم.......اون مروارید های گرمش بود.......دیگه سرد نبودن.......دیگه رعشه به جونم نمینداختن.......دلگرمی ای بودن برای قلب بی طاقتم.......دستش و دور کمرم حلقه کرد و کنارم ایستاد......
_توهین به پرنسس کوچولوم......
* پ....پرنسس ( بقیه با ترس و لرز)
_ بله....پرنسس......این عروسک کوچولو پرنسس من و این سرزمینه......این دختر کوچولو جئون ات دختر جئون مین سوک هست......
* این....این امکان نداره!!
* غیر ممکنه......
دوباره شروع کردن......اون پچ پچ های روی اعصاب......
_ احترام گذاشتن بهش واجبه......بی احترامی به این دختر یعنی بی احترامی به من و سرزمین و این ی گناهه نا بخشودنیه.......
همه جا ساکت شد......نه خبری از پچ پچ ها بود و نه خبری از اون آدم های حراف......همشون مثل حیوون هایی شده بودن که سلطان جنگل رو انگار مقابلشون دیدن......
_ خب.....داشتین حرف هایی در رابطه با پرنسس ات میزدید.......دوست دارم ادامشو بشنوم......
* ما.....ما چنین جسارتی نمی کنیم.....
_ که اینطور......اما اونقدر گستاخ هستید که به پرنسس سرزمینتون ادای احترام نکنید ( داد)
به یک باره همشون روی زمین افتادن و مثل سجده کردن دراز کشیدن......از ترس میلرزیدن........
* ما.....ما رو عف کنید شاهزاده.......ما رو ببخشید......
* ما اشتباه کردیم.....
* لطفا از سر تقصیراتمون بگذرید......
( کوک ویو)
وقتی وارد محوطه ی مدرسه شدم و اون حرف ها رو شنیدم به قدری عصبانی شدم که می خواستم همونجا سر تک تکشون رو بزنم و اعدام کنم.......چطور به خودشون اجازه میدادن راجب دخترک بی آزارم این طور صحبت کنند......با تحکم و خشمی که با مشت کردن دست هام مهارشون می کردم به سمت اون جمع منزجر کننده ای که عروسکم رو دوره کرده بودن رفتم.......دیگه نمی تونستم اینجوری زجر دیدن عروسکم رو ببینم و وایستم و هیچ کاری نکنم.......نمی تونستم همین طور دست روی دست بزارم تا اونا هر چی از دهن کثیفشون بیرون میاد رو به دخترکم نسبت بدن........
( چند مین بعد.....بعد از زدن حرف ها ی بالا )
_ این گناهه شما نابخشودنی هست و غیر قابل بخشش همه ی شما سزای اعمالتون رو دریافت می کنین......
با این حرفم صدای التماس همشون بالا رفت اما همه اینو میدونستن.......اینکه من ی شاهزاده ی سنگی ام........
می خواستم برگردم و هرچی از دهنم در میاد بهشون بگم اما همون لحظه......
_ این حرف هاتون رو پایه چی بزارم؟........
اون بود.......خودش بود.......اومده بود........به سرعت به عقب برگشتم.....خودش بود......به اندازه ی ۱۰ قدم باهام فاصله داشت......با هر حرفی که می زد به سمت من قدم بر میداشت و با هر قدمش قلب من محکم به قفسه ی سینم کوبیده می شد......
_ دخالت توی زندگیه شخصیم یا......
بهم رسیده بود.....درست مقابلم بود......برای دیدنش سرم رو بالا گرفتم و اولین چیزی که دیدم.......اون مروارید های گرمش بود.......دیگه سرد نبودن.......دیگه رعشه به جونم نمینداختن.......دلگرمی ای بودن برای قلب بی طاقتم.......دستش و دور کمرم حلقه کرد و کنارم ایستاد......
_توهین به پرنسس کوچولوم......
* پ....پرنسس ( بقیه با ترس و لرز)
_ بله....پرنسس......این عروسک کوچولو پرنسس من و این سرزمینه......این دختر کوچولو جئون ات دختر جئون مین سوک هست......
* این....این امکان نداره!!
* غیر ممکنه......
دوباره شروع کردن......اون پچ پچ های روی اعصاب......
_ احترام گذاشتن بهش واجبه......بی احترامی به این دختر یعنی بی احترامی به من و سرزمین و این ی گناهه نا بخشودنیه.......
همه جا ساکت شد......نه خبری از پچ پچ ها بود و نه خبری از اون آدم های حراف......همشون مثل حیوون هایی شده بودن که سلطان جنگل رو انگار مقابلشون دیدن......
_ خب.....داشتین حرف هایی در رابطه با پرنسس ات میزدید.......دوست دارم ادامشو بشنوم......
* ما.....ما چنین جسارتی نمی کنیم.....
_ که اینطور......اما اونقدر گستاخ هستید که به پرنسس سرزمینتون ادای احترام نکنید ( داد)
به یک باره همشون روی زمین افتادن و مثل سجده کردن دراز کشیدن......از ترس میلرزیدن........
* ما.....ما رو عف کنید شاهزاده.......ما رو ببخشید......
* ما اشتباه کردیم.....
* لطفا از سر تقصیراتمون بگذرید......
( کوک ویو)
وقتی وارد محوطه ی مدرسه شدم و اون حرف ها رو شنیدم به قدری عصبانی شدم که می خواستم همونجا سر تک تکشون رو بزنم و اعدام کنم.......چطور به خودشون اجازه میدادن راجب دخترک بی آزارم این طور صحبت کنند......با تحکم و خشمی که با مشت کردن دست هام مهارشون می کردم به سمت اون جمع منزجر کننده ای که عروسکم رو دوره کرده بودن رفتم.......دیگه نمی تونستم اینجوری زجر دیدن عروسکم رو ببینم و وایستم و هیچ کاری نکنم.......نمی تونستم همین طور دست روی دست بزارم تا اونا هر چی از دهن کثیفشون بیرون میاد رو به دخترکم نسبت بدن........
( چند مین بعد.....بعد از زدن حرف ها ی بالا )
_ این گناهه شما نابخشودنی هست و غیر قابل بخشش همه ی شما سزای اعمالتون رو دریافت می کنین......
با این حرفم صدای التماس همشون بالا رفت اما همه اینو میدونستن.......اینکه من ی شاهزاده ی سنگی ام........
۳۲.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.