چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 26
*ویو رزی
با هق هق بهش نگاه میکردم و به هر جایی از بدنم که میخواست دست بزن با دستام مانع میشدم و پنجول میکشیدم...
تا حدی که ته عصبی بلند شد و دستی تو موهاش کشید و گفت:
تهیونگ: اینجوری نمیشه بشین همینجا الان میام سگ کوچولو و بع سمت کمد لب.. اس هاش رفت و دوتا کروات برداشت و در رو بست و بع سمت تخ... ت اومد...
منم در همون حال ملافه رو دور خودم پیچیده بودم و در گوشه ای از تخ... ت خودمه مچاله کرده بودم...
ته رو تخ... ت چهار زانو اومد و خیلی راحت ت... ن ظریفمو بلند کرد و از گوشه ی تخ... ت به وسطای تخ...ت منتقلم کرد...
یکی از کروات هارو گذاشت تو دهنش و اون یکی رو تو دستاش گرفت و هم زمان دست راستمو تو دستش گرفت که سریع گفتم:
رزی: داری چیکار میکنی... بعد دستمو کشیدم و ادامه دادم: ول کن دستمو...
تهیونگ عصبی گفت:
تهیونگ: مثل بچه ادم بشین کارمو بکنم....
بعد کروات رو دور دستم بست و و اون سر کروات رو هم به سمت راست تاج تخت...ش گره زد..و دست چپم رو هم همینطوری کرد.....
و بعد ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت:
تهیونگ: حالا اینجوری بهتر شده...
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
رزی: منظورت چیه که بهتر شد... تو داری تو خونه ای که مادرم تو رو بع چشم پسر خودش میبینه به بچه ی خودش داری تج....ا...وز میکنی!...
ته کمی اخم به ابروش اومد و گفت:
تهیونگ بیشتر ادامه بده تا ایندفعه دهنتو ببندم چه تج....ا...وزی فقط ما داریم مثل دوتا دوست باهم اداب و معاشرت میکنیم همین....
کمی جرئت گرفتم که ولوم صدام بالا تر رفت:
رزی: هه اداب معاشرت و چی.... من انقدر بی کسو کارم که دارم توسط برادر خودم دریده میشم ها؟ تو دار عَلنن بهم دست...درا....زی میکنی...
ته عصبی به سمتم خیز برداشت که نا خودآگاه صورت به طرفی متمایل شد و سوزش بدی در گونه ام سرازیر شد...
عصبی و با بغض برگشتم سمتش و با لب های لرزونم ل...ب زدم:
رزی: اره بزن بیا بزن بک..ش منو اما اون کارو باهام نکن و بغضم برای نمیدونم چندمین بار ترکید
چرا امشب انقدر طولانی و نحس بود و الان این چندمین هام بود؟.....
حمایت فراموش نشه🌈
با هق هق بهش نگاه میکردم و به هر جایی از بدنم که میخواست دست بزن با دستام مانع میشدم و پنجول میکشیدم...
تا حدی که ته عصبی بلند شد و دستی تو موهاش کشید و گفت:
تهیونگ: اینجوری نمیشه بشین همینجا الان میام سگ کوچولو و بع سمت کمد لب.. اس هاش رفت و دوتا کروات برداشت و در رو بست و بع سمت تخ... ت اومد...
منم در همون حال ملافه رو دور خودم پیچیده بودم و در گوشه ای از تخ... ت خودمه مچاله کرده بودم...
ته رو تخ... ت چهار زانو اومد و خیلی راحت ت... ن ظریفمو بلند کرد و از گوشه ی تخ... ت به وسطای تخ...ت منتقلم کرد...
یکی از کروات هارو گذاشت تو دهنش و اون یکی رو تو دستاش گرفت و هم زمان دست راستمو تو دستش گرفت که سریع گفتم:
رزی: داری چیکار میکنی... بعد دستمو کشیدم و ادامه دادم: ول کن دستمو...
تهیونگ عصبی گفت:
تهیونگ: مثل بچه ادم بشین کارمو بکنم....
بعد کروات رو دور دستم بست و و اون سر کروات رو هم به سمت راست تاج تخت...ش گره زد..و دست چپم رو هم همینطوری کرد.....
و بعد ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت:
تهیونگ: حالا اینجوری بهتر شده...
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
رزی: منظورت چیه که بهتر شد... تو داری تو خونه ای که مادرم تو رو بع چشم پسر خودش میبینه به بچه ی خودش داری تج....ا...وز میکنی!...
ته کمی اخم به ابروش اومد و گفت:
تهیونگ بیشتر ادامه بده تا ایندفعه دهنتو ببندم چه تج....ا...وزی فقط ما داریم مثل دوتا دوست باهم اداب و معاشرت میکنیم همین....
کمی جرئت گرفتم که ولوم صدام بالا تر رفت:
رزی: هه اداب معاشرت و چی.... من انقدر بی کسو کارم که دارم توسط برادر خودم دریده میشم ها؟ تو دار عَلنن بهم دست...درا....زی میکنی...
ته عصبی به سمتم خیز برداشت که نا خودآگاه صورت به طرفی متمایل شد و سوزش بدی در گونه ام سرازیر شد...
عصبی و با بغض برگشتم سمتش و با لب های لرزونم ل...ب زدم:
رزی: اره بزن بیا بزن بک..ش منو اما اون کارو باهام نکن و بغضم برای نمیدونم چندمین بار ترکید
چرا امشب انقدر طولانی و نحس بود و الان این چندمین هام بود؟.....
حمایت فراموش نشه🌈
۲۵۸
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.