عشق و غرور p54
چهره ی غرق خوابش دلم رو لرزوند
بیدارش کردم تا بریم صبحونه بخوریم
دلم نمیخواست تنها باشم...حس غربت میکردم
دستشو گرفتم و رفتیم سمت میز...جمشید خان و نیروانا و آقا سعید فقط اومده بودن سر میز
همزمان با اومدن ما خانزاده در حالی که دستش رو روی کمر زن دومش گذاشته بود اومدن
خودش نشست سر میز و اون زن اومد جلوی ما و سلام کرد
_سلام آقا کوچولو اسمت چیه
آرشاویر اخم کرد و فقط گفت:
_سلام
و دست منو کشید تا رو صندلی بشینیم
نمیخواستم از همین اول دشمن آرشاویر بشه برای همین رو بهش کوتاه گفتم:
_ببخشید بچس دیگه
لبخندش زورکی بود:
_اشکال نداره
صدای خانزاده رو شنیدم:
_میخوام آرشاویر با نورا صمیمی بشه باید اونو مادرش بدونه
خشکم زد
نکنه میخواد منو از بچم جدا کنه؟؟
_من یه مامان دارم اونم اسمش گیسیاس..تازه من با شما قهرم
خانزاده از حرف آرشاویر تعجب کرد و گفت:
_چرا قهری؟
دست به سینه و اخمالو جواب داد:
_شما ما رو دوست نداری من دیگه پسرت نیستم
خانزاده به من غرید:
_چقدر تو گوشش از من بد گفتی که داره اینا رو میگه
لجم گرفت..همه چی رو داره میندازه گردن من
_ پسرت اونقدر عقلش میرسه که لازم نباشه چیزی بهش یاد بدم...در ضمن هیچی نفعی از خراب شدن رابطه ی تو و پسرت گیرم نمیاد پس منو مقصر ندون
خواست چیزی بگه جمشید خان گفت:
_بسه سر سفره دعوا نکنید سفره حرمت داره
سکوت کردم و مشغول لقمه گرفتن برای آرشاویر شدم
گاهی به خانزاده نگاه میکردم که چطور به زنش نورا میرسید و مربا و نون و گردو جلوی دستش میزاشت تا بخوره
زودتر از همه بلند شدیم ...خوبه که آرشاویر یه همبازی داره و میره با پسر یکی از خدمه بازی میکنه
داشت برف میومد و هوا سرد بود
نسرین اومد پیشم
بیدارش کردم تا بریم صبحونه بخوریم
دلم نمیخواست تنها باشم...حس غربت میکردم
دستشو گرفتم و رفتیم سمت میز...جمشید خان و نیروانا و آقا سعید فقط اومده بودن سر میز
همزمان با اومدن ما خانزاده در حالی که دستش رو روی کمر زن دومش گذاشته بود اومدن
خودش نشست سر میز و اون زن اومد جلوی ما و سلام کرد
_سلام آقا کوچولو اسمت چیه
آرشاویر اخم کرد و فقط گفت:
_سلام
و دست منو کشید تا رو صندلی بشینیم
نمیخواستم از همین اول دشمن آرشاویر بشه برای همین رو بهش کوتاه گفتم:
_ببخشید بچس دیگه
لبخندش زورکی بود:
_اشکال نداره
صدای خانزاده رو شنیدم:
_میخوام آرشاویر با نورا صمیمی بشه باید اونو مادرش بدونه
خشکم زد
نکنه میخواد منو از بچم جدا کنه؟؟
_من یه مامان دارم اونم اسمش گیسیاس..تازه من با شما قهرم
خانزاده از حرف آرشاویر تعجب کرد و گفت:
_چرا قهری؟
دست به سینه و اخمالو جواب داد:
_شما ما رو دوست نداری من دیگه پسرت نیستم
خانزاده به من غرید:
_چقدر تو گوشش از من بد گفتی که داره اینا رو میگه
لجم گرفت..همه چی رو داره میندازه گردن من
_ پسرت اونقدر عقلش میرسه که لازم نباشه چیزی بهش یاد بدم...در ضمن هیچی نفعی از خراب شدن رابطه ی تو و پسرت گیرم نمیاد پس منو مقصر ندون
خواست چیزی بگه جمشید خان گفت:
_بسه سر سفره دعوا نکنید سفره حرمت داره
سکوت کردم و مشغول لقمه گرفتن برای آرشاویر شدم
گاهی به خانزاده نگاه میکردم که چطور به زنش نورا میرسید و مربا و نون و گردو جلوی دستش میزاشت تا بخوره
زودتر از همه بلند شدیم ...خوبه که آرشاویر یه همبازی داره و میره با پسر یکی از خدمه بازی میکنه
داشت برف میومد و هوا سرد بود
نسرین اومد پیشم
۱۵.۷k
۰۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.