𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴¹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴¹
chapter②
(اسلاید دوم حیاط دوم،
اسلاید سوم آبپاش(چقد مجهز😎))
اوفف کاش میتونم همه چیزو ساده بین کوک در میون بزارم...و کاش نمیترسیدم زمانی که بهش بگم سرم غر بزنه و سرزنشم کنه....
امروز تقریبا بین ماه بود و ماه بعد آوریله...زمانی که تهیونگ قراره بیاد...
هندزفری بلوتوثیم رو از کشوی تختم براداشت و به گوشی وصل کردم...میخواستم یه آهنگ بزارم...ولی نظرم عوض شد...
گوشی رو خاموش کردم و با لبخند مصنویی و فیک از اتاقم خارج شدم و به سمت حیلط پشتی دوم رفتم...لعنتی این عمارت صد تا جا داره!
چند روزی میشه که آجوما نمیاد...
برای عجیب بود هیچ وقت زیر قولش نمیزد و سر وقت برای انجام کاراش میومد...حدود دو روز...آجوما گوشی نداشت و چون کهولت سن به علاوه آلزایمر داشت...
نوه ها و خصوصا فرزنداش براش گوشی نخریدند...
آجوما به بهترین شکل ممکن کاراشو انجام میداد و یه بارم اشتباهی به خاطر همین آلزایمر کوک رو با پسرش اشتباه گرفت!
دلم براش میسوزه...
وقتی حدودا ده سالم بود کم بود یه ماشین بهم بزنه...آجوما هم از خود گذشتگی و فداکاری کرد و این فاجعه باعث شکسته شدن سِپَر ماشین و دست آجوما شد...
ولی در هر صورت من سالم موندم....
به لطف تلاش های مداوم کوک و خدمتکارای دیگه که به اجبار باید تمرین های روزانه رو انجام میدادم، من تونستم ضرب و تقسیم رو هم یاد بگیرم!
جواب های مبهم کوک و سایر خدمتکار ها به من یاد داد چجوری رفتار و صحبت کنم...
و بازم به لطف موفقیتی که در طی تمرین های اسلحه با کوک داشتم الان کار با اسلحه های مختلفی همچو شاتگان و کلت رو بلدم!
آبپاش چند کاره رو برداشت و به شلنگ وصل کردم تا به گلا بعد از اینکه آب رو به گلا آب بدم و دادم...
صدای میو یه گربه اومد...
یه بچه گربه به پاهام چسبید.....همینطور که آب رو میبستم...گربه رو تو بغلم گرفتم و از پله های حیاط پایین اومدم و رثی صندلی که بیشتر شبیه مبل بود نشستم...
____________
ببخشید دیر شد😅🤡🐄
chapter②
(اسلاید دوم حیاط دوم،
اسلاید سوم آبپاش(چقد مجهز😎))
اوفف کاش میتونم همه چیزو ساده بین کوک در میون بزارم...و کاش نمیترسیدم زمانی که بهش بگم سرم غر بزنه و سرزنشم کنه....
امروز تقریبا بین ماه بود و ماه بعد آوریله...زمانی که تهیونگ قراره بیاد...
هندزفری بلوتوثیم رو از کشوی تختم براداشت و به گوشی وصل کردم...میخواستم یه آهنگ بزارم...ولی نظرم عوض شد...
گوشی رو خاموش کردم و با لبخند مصنویی و فیک از اتاقم خارج شدم و به سمت حیلط پشتی دوم رفتم...لعنتی این عمارت صد تا جا داره!
چند روزی میشه که آجوما نمیاد...
برای عجیب بود هیچ وقت زیر قولش نمیزد و سر وقت برای انجام کاراش میومد...حدود دو روز...آجوما گوشی نداشت و چون کهولت سن به علاوه آلزایمر داشت...
نوه ها و خصوصا فرزنداش براش گوشی نخریدند...
آجوما به بهترین شکل ممکن کاراشو انجام میداد و یه بارم اشتباهی به خاطر همین آلزایمر کوک رو با پسرش اشتباه گرفت!
دلم براش میسوزه...
وقتی حدودا ده سالم بود کم بود یه ماشین بهم بزنه...آجوما هم از خود گذشتگی و فداکاری کرد و این فاجعه باعث شکسته شدن سِپَر ماشین و دست آجوما شد...
ولی در هر صورت من سالم موندم....
به لطف تلاش های مداوم کوک و خدمتکارای دیگه که به اجبار باید تمرین های روزانه رو انجام میدادم، من تونستم ضرب و تقسیم رو هم یاد بگیرم!
جواب های مبهم کوک و سایر خدمتکار ها به من یاد داد چجوری رفتار و صحبت کنم...
و بازم به لطف موفقیتی که در طی تمرین های اسلحه با کوک داشتم الان کار با اسلحه های مختلفی همچو شاتگان و کلت رو بلدم!
آبپاش چند کاره رو برداشت و به شلنگ وصل کردم تا به گلا بعد از اینکه آب رو به گلا آب بدم و دادم...
صدای میو یه گربه اومد...
یه بچه گربه به پاهام چسبید.....همینطور که آب رو میبستم...گربه رو تو بغلم گرفتم و از پله های حیاط پایین اومدم و رثی صندلی که بیشتر شبیه مبل بود نشستم...
____________
ببخشید دیر شد😅🤡🐄
۱۶.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.