↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟼
بعداز اتمام کاراش به سمت کافه شرکت رفت
رو صندلی نشست و به منظره ی بیرون خیره شد
هوا بارونی بود و لذت بخش...
یه قلپ از قهوه اش نوشید،که دستی رو شونه اش نشست
با تعجب برگشت و به اون شخص نگاه کرد
ته یان:خوش میگذره مستر جئون؟
با همون حالت سرشو تکون داد
و قهوه اش رو گذاشت رو میز
کوک:البته،همچی خوب بود..اگه اون کنارم بود
ته یان نگاهی بهش کرد و با ناراحتی لب زد
ته یان:متاسفام رفیق
کوک سرشو تکون داد و دستشو گذاشت رو شونه ته یان و گفت
کوک:تقصیر تو نبود که،خودم بچگی کردم
ته یان جدا از بحث با خنده لب زد
ته یان:الان خیلی بزرگیی،کلا ۲۶سالته کوچولوو
کوک با اخم بهش نگاه کرد
کوک:احمق
و از رو میز بلندشد خواست بره که یهو یکی با شدت خورد بهش و قهوه اش ریخت رو لباسش
فا*کی زیر لب به اون شخص داد و با عصبانیت به اون شخص خیره شد
ماسکی رو صورتش بود و چهره اش معلوم نبود
ته یان برگشت و نگاهی بهش کرد
ته یان:اوهووو چته؟ مگه داری مسابقه میزاری؟
جئون با عصبانیت به سمتش رفت و گفت
کوک:فک نکن نمیدونم کارلا فرستادتت
اون شخص با چشمایی از تعجب به جئون نگاهی کرد
کوک به سمت ماشینش رفت و جلوی پاساژی که مال خودش بود ماشینو پارک کرد
از ماشین پیاده شد و به سمت یکی از لباس فروشی ها رفت
یه تیشرت برای خودش خرید
بعداز پوشیدنش با شلوار لی
به سمت یکی از صندلی های پاساژ رفت
رو صندلی نشست و به آدمایی که تو پاساژ خرید میکردن نگاه میکرد
که نگاهش به دختر بچه ای افتاد که با مامانش منتظر خریدن بستنی بود
با لبخند بهش خیره بود،خیلی خوشگل بود
که اون دختر کوچولو برگشت و نگاهش کرد
چهره اش از حالت لبخند به تعجب تغییر کرد
خیلی چهره اش شبیه خودش بود
که یهو مامانش برگشت پیشش و بغلش کرد
که چهره ی مادرش معلوم شد
انگار قلبش میخواست از سینه اش بزنه بیرون
زیر لب با لکنت گفت
کوک:اون...اون ا/ت منه!
که یهو اون دختر کوچولو رو گذاشت زمین و به سمت یه مغازه ی دیگه تو پاساژ رفت
جئون از موقعیت استفاده کرد و به سمت دختر کوچولو رفت
کوک:سلام
لونا با تعجب به کوک نگاه کرد
لونا:شما کی هستین؟
کوک از لحن لونا خندش گرفت
کوک:میتونم باهات یجای دیگه خصوصی صحبت کنم؟
لونا با اخم بهش نگاهی کرد
لونا:نه،نمیتونی چون تو یه دزدی
کوک اخم هاش تو هم رفت
الان اون بچه اینو دزد شناخته بود؟
کوک:نه،من دزد نیستم..ولی یکی از آشناهای مامانتم
لونا با حالت مغرورانه گفت
لونا:اگه راست میگی اسم مامانم چیه؟
کوک با خنده گفت
کوک: ا.ت؟
لونا از تعجب به حالت قبلی برگشت
لونا:از کجا میدونییی
که کوک گفت
کوک:همراهم بیا بهت میگم،کوچولو
و دست لونا رو گرفت و به سمت ماشینش رفت....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۴۵
کامنت ۲۵
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟼
بعداز اتمام کاراش به سمت کافه شرکت رفت
رو صندلی نشست و به منظره ی بیرون خیره شد
هوا بارونی بود و لذت بخش...
یه قلپ از قهوه اش نوشید،که دستی رو شونه اش نشست
با تعجب برگشت و به اون شخص نگاه کرد
ته یان:خوش میگذره مستر جئون؟
با همون حالت سرشو تکون داد
و قهوه اش رو گذاشت رو میز
کوک:البته،همچی خوب بود..اگه اون کنارم بود
ته یان نگاهی بهش کرد و با ناراحتی لب زد
ته یان:متاسفام رفیق
کوک سرشو تکون داد و دستشو گذاشت رو شونه ته یان و گفت
کوک:تقصیر تو نبود که،خودم بچگی کردم
ته یان جدا از بحث با خنده لب زد
ته یان:الان خیلی بزرگیی،کلا ۲۶سالته کوچولوو
کوک با اخم بهش نگاه کرد
کوک:احمق
و از رو میز بلندشد خواست بره که یهو یکی با شدت خورد بهش و قهوه اش ریخت رو لباسش
فا*کی زیر لب به اون شخص داد و با عصبانیت به اون شخص خیره شد
ماسکی رو صورتش بود و چهره اش معلوم نبود
ته یان برگشت و نگاهی بهش کرد
ته یان:اوهووو چته؟ مگه داری مسابقه میزاری؟
جئون با عصبانیت به سمتش رفت و گفت
کوک:فک نکن نمیدونم کارلا فرستادتت
اون شخص با چشمایی از تعجب به جئون نگاهی کرد
کوک به سمت ماشینش رفت و جلوی پاساژی که مال خودش بود ماشینو پارک کرد
از ماشین پیاده شد و به سمت یکی از لباس فروشی ها رفت
یه تیشرت برای خودش خرید
بعداز پوشیدنش با شلوار لی
به سمت یکی از صندلی های پاساژ رفت
رو صندلی نشست و به آدمایی که تو پاساژ خرید میکردن نگاه میکرد
که نگاهش به دختر بچه ای افتاد که با مامانش منتظر خریدن بستنی بود
با لبخند بهش خیره بود،خیلی خوشگل بود
که اون دختر کوچولو برگشت و نگاهش کرد
چهره اش از حالت لبخند به تعجب تغییر کرد
خیلی چهره اش شبیه خودش بود
که یهو مامانش برگشت پیشش و بغلش کرد
که چهره ی مادرش معلوم شد
انگار قلبش میخواست از سینه اش بزنه بیرون
زیر لب با لکنت گفت
کوک:اون...اون ا/ت منه!
که یهو اون دختر کوچولو رو گذاشت زمین و به سمت یه مغازه ی دیگه تو پاساژ رفت
جئون از موقعیت استفاده کرد و به سمت دختر کوچولو رفت
کوک:سلام
لونا با تعجب به کوک نگاه کرد
لونا:شما کی هستین؟
کوک از لحن لونا خندش گرفت
کوک:میتونم باهات یجای دیگه خصوصی صحبت کنم؟
لونا با اخم بهش نگاهی کرد
لونا:نه،نمیتونی چون تو یه دزدی
کوک اخم هاش تو هم رفت
الان اون بچه اینو دزد شناخته بود؟
کوک:نه،من دزد نیستم..ولی یکی از آشناهای مامانتم
لونا با حالت مغرورانه گفت
لونا:اگه راست میگی اسم مامانم چیه؟
کوک با خنده گفت
کوک: ا.ت؟
لونا از تعجب به حالت قبلی برگشت
لونا:از کجا میدونییی
که کوک گفت
کوک:همراهم بیا بهت میگم،کوچولو
و دست لونا رو گرفت و به سمت ماشینش رفت....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۴۵
کامنت ۲۵
۲۰.۶k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.