فیک( دنیای خیالی) پارت ۱
فیک( دنیای خیالی) پارت ۱
ا.ت ویو
ا.ت: گفتم نمیخام شما برین اصلا چرا میرین آخه کرم چیزی دارین اونجا ممنوعه ست چرا میخاین برین احمقانه ترین فکر.
هانا: صداتو بیار پایین..الان همه میشنوه..
ا.ت: بزار بیشنوه...
بورام: هی..هی...ساکت..
ات: بورام تو که هوشیاری..پس به هانا بفهمون..
بورام: چرا..اتفاقا خیلی خوبه بیا بریم..
ا.ت: من نمیرم..
بورام: لطفا..لطفا لطفا..فقط واسه من...
ا.ت: مگه من دیوونم قبول کنم..
هانا:واست اتفاقی نمیوفته...مطمئن باش.
ا.ت: اما اگه اونجا چیزی بشه چی..پس خانوادمون چی میشن..
هانا: لطفا....فردا قراره ساعت ۴ بریم..
ا.ت: ۴ صبح..
هانا: آره.....
ا.ت: خب برین منکه نمیام...
هانا: اگه واقعا مارو دوس داری بیا...
ا.ت: اونجا ممنوعه ست..پس جایِ خطرناکیه...
هانا: چرا اینقد میترسی..
ا.ت: اوففف..باشه....میام اما خیلی سریع برمیگردیم.
بورام و هانا: هورااااا..باشه باشه..
ا.ت: پس ساعت ۴ حاضرم..
هانا: ممنون که قبول کردی..
ا.ت: کاش میشد الان میکشمتون...
هانا: بعدا کارتو انجام بدی..
ا.ت: پس من الان میرم خونه...
بورام: باشه ساعت ۴ حاضر باش.......و راستی به خانوادت بگو میری اردو..
ا.ت: اردو...؟
هانا: آره...دیگه چیه نکنه میخای بگی میری جنگل ممنوعه...
ا.ت: چرا اتفاقا میخاستم بگم..
بورام: آره بعدش مامان بابات میگه آره عزيزم برو...اشکالینداره...مگه گاوِ تو...
ا.ت: گاو خودت ...خب چیه نکنه میخاین دروغم بگم...
هانا: خب دروغ نیس...اردو میریم...اما ما سه تا...
ا.ت: پس من میگم جنگل ممنوعه...میرم که اگه یه وقت دیر کردیم و ازمون خبری نبود دنبالمون بیاد..
هانا: ا.ت...اونجوری نکن....چيزی نمیشه...من بهت قول میدم.......پس توهم راستشو نگو..
ا.ت: خیلی بدین........
ا.ت: فعلا..من رفتم
بورام: ساعت ۴ آماده دم در خونت باش..من با ماشین بابام میام....
ا.ت: باشه...فعلا...
برگشتم خونه....واسه اونا مجبور شدم..دروغ بگم....به مامان بابام گفتم...میریم اردو و ممکنه چند روزی طول بکشه......اونام قبول کردن........
یه کوله پشتی بزرگ داشتم..اونو برداشتم توش ۳ دست لباس و چراغ قوه.....باطری آب....کمی خوراکی....و یه چاقو گذاشتم...چون میریم جنگل ممنوعه...پس باید چاقو ببرم......
لباسم رو عوض کردم...و بعد از خوردن شام با مامان بابام خداحافظی کردم......اومدم اتاقم..رو صندلی میز مطالعه نشستم..لپ تاپم رو روشن کردم...و درمورد جنگل ممنوعه...تحقیق کردم....سال قبل یه اکیپ هفت نفره پسرا تو اون جنگل ناپديد شدن...و ازشون نشونیِ پیدا نشده..خدا میدونه چه شده.....بعد ازکلی تحقیق.....لپ تاپم رو بستم...رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم ..
غلط املایی بود معذرت 🌠
شرط
۴۰ کامنت
۱۸ لایک
ا.ت ویو
ا.ت: گفتم نمیخام شما برین اصلا چرا میرین آخه کرم چیزی دارین اونجا ممنوعه ست چرا میخاین برین احمقانه ترین فکر.
هانا: صداتو بیار پایین..الان همه میشنوه..
ا.ت: بزار بیشنوه...
بورام: هی..هی...ساکت..
ات: بورام تو که هوشیاری..پس به هانا بفهمون..
بورام: چرا..اتفاقا خیلی خوبه بیا بریم..
ا.ت: من نمیرم..
بورام: لطفا..لطفا لطفا..فقط واسه من...
ا.ت: مگه من دیوونم قبول کنم..
هانا:واست اتفاقی نمیوفته...مطمئن باش.
ا.ت: اما اگه اونجا چیزی بشه چی..پس خانوادمون چی میشن..
هانا: لطفا....فردا قراره ساعت ۴ بریم..
ا.ت: ۴ صبح..
هانا: آره.....
ا.ت: خب برین منکه نمیام...
هانا: اگه واقعا مارو دوس داری بیا...
ا.ت: اونجا ممنوعه ست..پس جایِ خطرناکیه...
هانا: چرا اینقد میترسی..
ا.ت: اوففف..باشه....میام اما خیلی سریع برمیگردیم.
بورام و هانا: هورااااا..باشه باشه..
ا.ت: پس ساعت ۴ حاضرم..
هانا: ممنون که قبول کردی..
ا.ت: کاش میشد الان میکشمتون...
هانا: بعدا کارتو انجام بدی..
ا.ت: پس من الان میرم خونه...
بورام: باشه ساعت ۴ حاضر باش.......و راستی به خانوادت بگو میری اردو..
ا.ت: اردو...؟
هانا: آره...دیگه چیه نکنه میخای بگی میری جنگل ممنوعه...
ا.ت: چرا اتفاقا میخاستم بگم..
بورام: آره بعدش مامان بابات میگه آره عزيزم برو...اشکالینداره...مگه گاوِ تو...
ا.ت: گاو خودت ...خب چیه نکنه میخاین دروغم بگم...
هانا: خب دروغ نیس...اردو میریم...اما ما سه تا...
ا.ت: پس من میگم جنگل ممنوعه...میرم که اگه یه وقت دیر کردیم و ازمون خبری نبود دنبالمون بیاد..
هانا: ا.ت...اونجوری نکن....چيزی نمیشه...من بهت قول میدم.......پس توهم راستشو نگو..
ا.ت: خیلی بدین........
ا.ت: فعلا..من رفتم
بورام: ساعت ۴ آماده دم در خونت باش..من با ماشین بابام میام....
ا.ت: باشه...فعلا...
برگشتم خونه....واسه اونا مجبور شدم..دروغ بگم....به مامان بابام گفتم...میریم اردو و ممکنه چند روزی طول بکشه......اونام قبول کردن........
یه کوله پشتی بزرگ داشتم..اونو برداشتم توش ۳ دست لباس و چراغ قوه.....باطری آب....کمی خوراکی....و یه چاقو گذاشتم...چون میریم جنگل ممنوعه...پس باید چاقو ببرم......
لباسم رو عوض کردم...و بعد از خوردن شام با مامان بابام خداحافظی کردم......اومدم اتاقم..رو صندلی میز مطالعه نشستم..لپ تاپم رو روشن کردم...و درمورد جنگل ممنوعه...تحقیق کردم....سال قبل یه اکیپ هفت نفره پسرا تو اون جنگل ناپديد شدن...و ازشون نشونیِ پیدا نشده..خدا میدونه چه شده.....بعد ازکلی تحقیق.....لپ تاپم رو بستم...رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم ..
غلط املایی بود معذرت 🌠
شرط
۴۰ کامنت
۱۸ لایک
۱۹.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.