گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت26
«از زبان چویا•»
یکی دیگه از نامه ها رو باز کردم:
«سلام چویا، نمیدونم این نامه بهت میرسه یا نه فقط میخوام بگم که من اصلا دنبال جنگ و دعوا نیستم و دلم میخواد خیلی سریع این اتفاقا بدون هیچ درگیری ای حل بشه.
از طرف دیگه هم من بجای پدرم متاسفم!
بابت اون کارمم معذرت میخوام، امیدوارم عذرخواهی منو بپذیری.
دازای!»
اروم کاغذو رو زمین گذاشتم ـو یه نامه ی دیگه برداشتم.
این.. این که نامه ی خودمه!!
یعنی اینارم نمیفرستاده؟
با صدای در سریع کاغذارو جمع کردم ـو زیر ـه تختم مخفی شون کردم.
درو باز کردم ـو با دیدن اون وزیر لعنتی دستام مشت شد.
با اخم گفتم: چی میخوای؟؟
تعظیمی کرد ـو گفت: سرورم، این شما بودین که زندانیا رو ازاد کردین؟
کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: خوب که چی؟
کمی مکث کرد ـو گفت: بنظرم..
پریدم وسط ـه حرفش ـو گفتم: نظرت برام مهم نیست بزار دمه کوزه ابشو بخور.
با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: حرفی نداری بزنی "نیکس"؟
با حرفی که زدم چشماش گشاد شد، قدمی جلو برداشتم که کمی عقب رفت.
همینطوری پا به پای هم پیش میرفتیم که گفتم: فک کردی میتونی منو گول بزنی؟ خوب میدونستی عاقبت با من درافتادن چیه ولی بازم دست به خیانت زدی، چند ساله داری زاغ ضیای مارو چوب میزنی؟ ده سال؟ یا بیست سال؟ یا شایدم موقعی که قلعه ی اوسامو ها اتیش گرفت؟
با حرفایی که میزدم چشماش هی گشاد تر میشد:
_از همون موقع نقشه ـتون برای نابودی و انتقام از خاندان ناکاهارا شروع شد.
دلیل انتقامتون فقط بخاطر ـه قوی بودن یا شایدم بزرگترین خاندان ـو فرمانروای همه ی سرزمین خوناشاما هست؟
تو بودی که کاخ ـه اوساموها رو اتیش زدی نه؟
بخاطر ـه شما الان هم پدر ـه من هم پدر دازای کشته شدن.
باید بگم کارتون عالی بود، تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نمیتونی از زیر کارت قِسر(شرمنده اگه اشتبا نوشتم بلند نیشتم•^•) در بری.
دستامو مشت کردم ـو زدم تو صورتش که باعث شد پرت بشه.
مشتمو باز ـو بسته کردم ـو سمتش رفتم ـو از یقه ـش گرفتم.
دستمو رو صورتش گذاشتم ـو ماسکه صورتشو ازش جدا کردم که با دیدن چهره ـش سرجام خشکم زد.
اون.. اون همون... همون سربازیه که پشته درخت دیدم، این همه مدت جلو چشمم بود ولی من متوجه ـش نشدم.
سریع دستمو کشید ـو از پله ها پایین دویید.
سریع دنبالش دوییدم ـو با صدای نسبتا بلندی گفتم: زنده نمیزارمت لعنتیی!! میکشمت تیکه تیکه ـت میکنم، میدمت به خورد سگااا بشین ـو تماشا کنن!!
سرجام وایسادم ـو سریع برگشتم تو اتاقم، از پنجره بیرون رفتم، دستام به قدری مشت شده بود که احساس میکردم داره ازش خون میاد.
برای لحظه ای انگار یه تیر از تو سرم رد شد،....
دوباره نه!
•از زبان نیکس(وزیر)»
با تمام سرعت داشتم میدوییدم، اون از کجا فهمید؟ از چیزی که فکر میکردم باهوش ـ....!
با یه صدای انفجار سرمو خواستم سمتش بچرخونم ولی جوری پرت شدم که به به تخته سنگ خوردم، چشمام داشت سیاهی میرفت.
لـ... لعنتی، دوباره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت26
«از زبان چویا•»
یکی دیگه از نامه ها رو باز کردم:
«سلام چویا، نمیدونم این نامه بهت میرسه یا نه فقط میخوام بگم که من اصلا دنبال جنگ و دعوا نیستم و دلم میخواد خیلی سریع این اتفاقا بدون هیچ درگیری ای حل بشه.
از طرف دیگه هم من بجای پدرم متاسفم!
بابت اون کارمم معذرت میخوام، امیدوارم عذرخواهی منو بپذیری.
دازای!»
اروم کاغذو رو زمین گذاشتم ـو یه نامه ی دیگه برداشتم.
این.. این که نامه ی خودمه!!
یعنی اینارم نمیفرستاده؟
با صدای در سریع کاغذارو جمع کردم ـو زیر ـه تختم مخفی شون کردم.
درو باز کردم ـو با دیدن اون وزیر لعنتی دستام مشت شد.
با اخم گفتم: چی میخوای؟؟
تعظیمی کرد ـو گفت: سرورم، این شما بودین که زندانیا رو ازاد کردین؟
کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: خوب که چی؟
کمی مکث کرد ـو گفت: بنظرم..
پریدم وسط ـه حرفش ـو گفتم: نظرت برام مهم نیست بزار دمه کوزه ابشو بخور.
با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: حرفی نداری بزنی "نیکس"؟
با حرفی که زدم چشماش گشاد شد، قدمی جلو برداشتم که کمی عقب رفت.
همینطوری پا به پای هم پیش میرفتیم که گفتم: فک کردی میتونی منو گول بزنی؟ خوب میدونستی عاقبت با من درافتادن چیه ولی بازم دست به خیانت زدی، چند ساله داری زاغ ضیای مارو چوب میزنی؟ ده سال؟ یا بیست سال؟ یا شایدم موقعی که قلعه ی اوسامو ها اتیش گرفت؟
با حرفایی که میزدم چشماش هی گشاد تر میشد:
_از همون موقع نقشه ـتون برای نابودی و انتقام از خاندان ناکاهارا شروع شد.
دلیل انتقامتون فقط بخاطر ـه قوی بودن یا شایدم بزرگترین خاندان ـو فرمانروای همه ی سرزمین خوناشاما هست؟
تو بودی که کاخ ـه اوساموها رو اتیش زدی نه؟
بخاطر ـه شما الان هم پدر ـه من هم پدر دازای کشته شدن.
باید بگم کارتون عالی بود، تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نمیتونی از زیر کارت قِسر(شرمنده اگه اشتبا نوشتم بلند نیشتم•^•) در بری.
دستامو مشت کردم ـو زدم تو صورتش که باعث شد پرت بشه.
مشتمو باز ـو بسته کردم ـو سمتش رفتم ـو از یقه ـش گرفتم.
دستمو رو صورتش گذاشتم ـو ماسکه صورتشو ازش جدا کردم که با دیدن چهره ـش سرجام خشکم زد.
اون.. اون همون... همون سربازیه که پشته درخت دیدم، این همه مدت جلو چشمم بود ولی من متوجه ـش نشدم.
سریع دستمو کشید ـو از پله ها پایین دویید.
سریع دنبالش دوییدم ـو با صدای نسبتا بلندی گفتم: زنده نمیزارمت لعنتیی!! میکشمت تیکه تیکه ـت میکنم، میدمت به خورد سگااا بشین ـو تماشا کنن!!
سرجام وایسادم ـو سریع برگشتم تو اتاقم، از پنجره بیرون رفتم، دستام به قدری مشت شده بود که احساس میکردم داره ازش خون میاد.
برای لحظه ای انگار یه تیر از تو سرم رد شد،....
دوباره نه!
•از زبان نیکس(وزیر)»
با تمام سرعت داشتم میدوییدم، اون از کجا فهمید؟ از چیزی که فکر میکردم باهوش ـ....!
با یه صدای انفجار سرمو خواستم سمتش بچرخونم ولی جوری پرت شدم که به به تخته سنگ خوردم، چشمام داشت سیاهی میرفت.
لـ... لعنتی، دوباره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۵.۶k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.