پدرخوانده Part:16
ببینید چقدر خوبم
پس حمایت کنینن
ویوکوک
وقتی برگشتیم خونه ا.ت زود رفت تو اتاقش اول خواستم برم پیشش ولی گفتم الان خستس بعدا بهاش حرف میزنم رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و یکم تو گوشی چرخیدم که دیدم مامانم داره زنگ میزنه
مکالمه کوک و مامانش
کوک: الوو سلام مامان
م.ک: سلام پسرم خونه ای
کوک:ااا بله خونم اتفاقی افتاده
م.ک: اتفاقی افتاده و ظهرمار بیا پایین من رو کاناپم
کوک: چیی..... زود رفتم پایین دیدم رو کاناپه نشسته تا منو دید بلند شد و اومد طرفم
م.ک: ای خدااا ببین چقدر بزرگ شدییی
چند سال میگذره که ندیدمت
کوک: مامان شما فقط یک ماه که سفر بودید
م.ک: باشه انقدر حرف نزن بیا بغلم
کوک: باشع رفتم بغلش که یهو ازم جدا شد و گفت
م.ک: وایسا پس نوام کو هاا
کوک: اها الان میاد... به پله ها نگاه کردم دیدم ا.ت اونجاس ا.ت بیا اینجا ببینم
(ا.ت رفت پیشش)
کوک: خب مادر این دختر کوچولوی منه ا.ت
م.ک: اخییی چقدرمم ناز و خوشگلههه
بیا بغلم ببینم (ا.تو محکم بغل کرد)
کوک:اا باشه باشه خفش کردی
م.ک: ساکت ببینم بیابریم دخترم
(باهم رفتن رو کاناپه نشستن)
کوک:بخدا منم اینجا انسانم هویج که نیستم خواستم برم کنارشون بشینم که تهیونگ زنگ زد
تهته: کوک زود بیااا اینجا اون قربانی حروم زاده فرار کرده
کوک:اا باشه الان میام.... زود رفتم لباس پوشیدم
م.ک: کجا میری پسرم
کوک: یه کاری برام پیش اومده بلید برم شاید تا شب برنگردم
م.ک:ااا باشه خدافظ.... خب خب دخترم چند سالته
ا.ت: ۱۵ سالمه
م.ک: اومم که اینطور چرا سرت زخمی شده هاا
ا.ت: خب راستش تو مدرسه اینطوری شدم
م.ک: ایگووو باید مراقب خودت باشیی باشه
ا.ت: چشم
م.ک: کوک که اذیتت نمیکنه هاا زیاد بهت سخت نمیگیره
ا.ت: اممم نه
م.ک: اهانن پس خوبه راستی با من راحت باش منو مامان بزرگ صدا کن باشه حالا بیا بریم غذا بخوریم باید گشنت باشه
ا.ت: اوهومم باشع
پرش زمانی به بعد از غذا خوردن
م.ک: خب من یکم میرم استراحت کنم باشه دخترم
ا.ت: اهوممم باشه... مادربزرگ که رفت منم رفتم تو اتاقم تکالیفم رو نوشتم تمومش کردم به ساعت که نگاه کرذم دیدم ۶:۴۰ دقیقه ست
یعنی من ۵ ساعته دارم درس میخونم وایی خداا
رفتم یکم دراز کشیدم که کم کم چشمام گرم شد
و به خواب فرو رفتمم
خب خداوکیلی خیلی نوشتم
لایک کن ای بشررر
لایک:۲۰
کامنت:۲۰
پس حمایت کنینن
ویوکوک
وقتی برگشتیم خونه ا.ت زود رفت تو اتاقش اول خواستم برم پیشش ولی گفتم الان خستس بعدا بهاش حرف میزنم رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و یکم تو گوشی چرخیدم که دیدم مامانم داره زنگ میزنه
مکالمه کوک و مامانش
کوک: الوو سلام مامان
م.ک: سلام پسرم خونه ای
کوک:ااا بله خونم اتفاقی افتاده
م.ک: اتفاقی افتاده و ظهرمار بیا پایین من رو کاناپم
کوک: چیی..... زود رفتم پایین دیدم رو کاناپه نشسته تا منو دید بلند شد و اومد طرفم
م.ک: ای خدااا ببین چقدر بزرگ شدییی
چند سال میگذره که ندیدمت
کوک: مامان شما فقط یک ماه که سفر بودید
م.ک: باشه انقدر حرف نزن بیا بغلم
کوک: باشع رفتم بغلش که یهو ازم جدا شد و گفت
م.ک: وایسا پس نوام کو هاا
کوک: اها الان میاد... به پله ها نگاه کردم دیدم ا.ت اونجاس ا.ت بیا اینجا ببینم
(ا.ت رفت پیشش)
کوک: خب مادر این دختر کوچولوی منه ا.ت
م.ک: اخییی چقدرمم ناز و خوشگلههه
بیا بغلم ببینم (ا.تو محکم بغل کرد)
کوک:اا باشه باشه خفش کردی
م.ک: ساکت ببینم بیابریم دخترم
(باهم رفتن رو کاناپه نشستن)
کوک:بخدا منم اینجا انسانم هویج که نیستم خواستم برم کنارشون بشینم که تهیونگ زنگ زد
تهته: کوک زود بیااا اینجا اون قربانی حروم زاده فرار کرده
کوک:اا باشه الان میام.... زود رفتم لباس پوشیدم
م.ک: کجا میری پسرم
کوک: یه کاری برام پیش اومده بلید برم شاید تا شب برنگردم
م.ک:ااا باشه خدافظ.... خب خب دخترم چند سالته
ا.ت: ۱۵ سالمه
م.ک: اومم که اینطور چرا سرت زخمی شده هاا
ا.ت: خب راستش تو مدرسه اینطوری شدم
م.ک: ایگووو باید مراقب خودت باشیی باشه
ا.ت: چشم
م.ک: کوک که اذیتت نمیکنه هاا زیاد بهت سخت نمیگیره
ا.ت: اممم نه
م.ک: اهانن پس خوبه راستی با من راحت باش منو مامان بزرگ صدا کن باشه حالا بیا بریم غذا بخوریم باید گشنت باشه
ا.ت: اوهومم باشع
پرش زمانی به بعد از غذا خوردن
م.ک: خب من یکم میرم استراحت کنم باشه دخترم
ا.ت: اهوممم باشه... مادربزرگ که رفت منم رفتم تو اتاقم تکالیفم رو نوشتم تمومش کردم به ساعت که نگاه کرذم دیدم ۶:۴۰ دقیقه ست
یعنی من ۵ ساعته دارم درس میخونم وایی خداا
رفتم یکم دراز کشیدم که کم کم چشمام گرم شد
و به خواب فرو رفتمم
خب خداوکیلی خیلی نوشتم
لایک کن ای بشررر
لایک:۲۰
کامنت:۲۰
۹.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.