Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part17
شیرین: براچی؟
میکائل:اینک دروغ گفتی به امیرعلی
شیرین:دروغ چی؟
میکائل: اینک گفتی بابات کارمند بانکه
شیرین: دروغ نگفتم که
میکائل:بابات ک قاتله نه کارمند بانک
پشم هام ریخته بود و عصبانی شده بودم رفتم جلوش و باهاش چشم تو چشم شدم
شیرین: اینارو از کجا میدونی(باداد)
میکائل: چرا دادی میزنی تو دروغ گفتی چرا به من میپیری(باصدای دورگه)
شیرین: صداتو دورگه نکن کصخل
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم و در قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن
یک ربعی گذشت ک در اتاقمو زدم
شیرین: کی؟(باگریه)
سعید: منم سعید وا کن درو
اشک هامو پاک کردم دروا کردم
شیرین: بله؟
سعید: میکائل گفت گریه میکنی صدای گریه هات رو عصباشه
اینو ک سعید گفت از کنار سعید رد شدم و رفتم بیرون یک زیر چشمی به میکائل نگاه کردم ک داشت کتاب میخوند رفتم تو حیاط نشستم
شیرین:مرتکیه خل روانی بدرک قلب ادمو میشکونه اصلا چی گوه هست ک میدونه من چیکاره ام عوضی
سعید: چی بهت گفته ک اینقدر ناراحت شدی؟
شیرین: بابایی من بدبدخت قاتل من نمخوام کسی بدونه ولی اون بی همه چیز نمدونم از کجا همه چیزو میدونه
سعید: یکی از ویژگی هایی میکائل خودم ذهن طرف از حالا چهره اینا میفهمه
شیرین: گوه خورده اصلا من میخوام استفا بدم(جدی)
سعید: فکر کنم برگه رو خوب نخوندی تا یک سال تو نمتونم از اینجا بری
شیرین: چرا خب؟
سعید: چون بیمار نمتونه ک تند تند پرستار عوض کنه
شیرین: خب اون
سعید: اول ک بهت گفتم میکائل خاصه پس باهاش کنار بیا
سعید اینو گفت و رفت منم همنجور گریه میکردم یک ساعت همنجور گریه میکردم ک دیگ اشک هام تموم شد بلند شدم رفتم تو اتاق ک میکائل داشت نقاشی میکشید رفتم پیشش
شیرین: دیگ تو زندگی من دخالت نکن ک من چی گوه میخورم
میکائل: تو پرستار منی من پرستار دروغ نمخوام
شیرین: هرچی هستم از تو روانی تیمارستانی بهترم
اینو ک گفتم امدم برم دستمو گرفت و بعد کمرمو و نشوند رو پاش اینقدر محکم گرفته بودم ک نمتونستم تکون بخورم و هی دست پا میزدم
Part17
شیرین: براچی؟
میکائل:اینک دروغ گفتی به امیرعلی
شیرین:دروغ چی؟
میکائل: اینک گفتی بابات کارمند بانکه
شیرین: دروغ نگفتم که
میکائل:بابات ک قاتله نه کارمند بانک
پشم هام ریخته بود و عصبانی شده بودم رفتم جلوش و باهاش چشم تو چشم شدم
شیرین: اینارو از کجا میدونی(باداد)
میکائل: چرا دادی میزنی تو دروغ گفتی چرا به من میپیری(باصدای دورگه)
شیرین: صداتو دورگه نکن کصخل
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم و در قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن
یک ربعی گذشت ک در اتاقمو زدم
شیرین: کی؟(باگریه)
سعید: منم سعید وا کن درو
اشک هامو پاک کردم دروا کردم
شیرین: بله؟
سعید: میکائل گفت گریه میکنی صدای گریه هات رو عصباشه
اینو ک سعید گفت از کنار سعید رد شدم و رفتم بیرون یک زیر چشمی به میکائل نگاه کردم ک داشت کتاب میخوند رفتم تو حیاط نشستم
شیرین:مرتکیه خل روانی بدرک قلب ادمو میشکونه اصلا چی گوه هست ک میدونه من چیکاره ام عوضی
سعید: چی بهت گفته ک اینقدر ناراحت شدی؟
شیرین: بابایی من بدبدخت قاتل من نمخوام کسی بدونه ولی اون بی همه چیز نمدونم از کجا همه چیزو میدونه
سعید: یکی از ویژگی هایی میکائل خودم ذهن طرف از حالا چهره اینا میفهمه
شیرین: گوه خورده اصلا من میخوام استفا بدم(جدی)
سعید: فکر کنم برگه رو خوب نخوندی تا یک سال تو نمتونم از اینجا بری
شیرین: چرا خب؟
سعید: چون بیمار نمتونه ک تند تند پرستار عوض کنه
شیرین: خب اون
سعید: اول ک بهت گفتم میکائل خاصه پس باهاش کنار بیا
سعید اینو گفت و رفت منم همنجور گریه میکردم یک ساعت همنجور گریه میکردم ک دیگ اشک هام تموم شد بلند شدم رفتم تو اتاق ک میکائل داشت نقاشی میکشید رفتم پیشش
شیرین: دیگ تو زندگی من دخالت نکن ک من چی گوه میخورم
میکائل: تو پرستار منی من پرستار دروغ نمخوام
شیرین: هرچی هستم از تو روانی تیمارستانی بهترم
اینو ک گفتم امدم برم دستمو گرفت و بعد کمرمو و نشوند رو پاش اینقدر محکم گرفته بودم ک نمتونستم تکون بخورم و هی دست پا میزدم
۶.۱k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.