Just For You part 23
باد سرد زمستون از پنجره وارد اتاقش و باعث میشد موهای زیباش با باد برقصن.هه!واقعا یه هفته دیگه روز ازدواجش بود؟!چرا جونگکوک نیومد دیدنش؟چرا جواب تلفناشو نمیداد؟میخواست همینطوری بزاره بره؟چرا پیشنهادشو قبول نمیکرد؟
کسی بدون در زدن وارد اتاق شد و اون حتی بدون نگاه کردن بهش هم میتونست بفهمه هوسوکه؛آخه کی دیگه انقدر رو مخ و سمج بود؟؟
_سرما میخوری چرا جلوی پنجرهای؟
هوسوک در پنجره رو بست و نگاهی به تهیونگ انداخت_بیا ببینم
دستشو گرفت تا اونو روی صندلی بنشونه ولی تهیونگ سریع دستشو پس کشید_به تو چه؟چرا انقدر تو کارای من دخالت میکنی هوسوک؟
هوسوک دست توی جیب شلوارش برد و به چشماش نگاه کرد_بهم مربوطه چون همسرمی
_انقدر همسر همسر نکن،من هنوز همسرت نیستم
هوسوک نفس عمیقی کشید_خیلی خب
دستشو گرفت و روی تخت نشوندش و بعد به سمت کمد رفت تا یه لباس گرم براش بیاره.وقتی به سمتش اومد،خواست توی درآوردن لباس کمکش کنه که تهیونگ به عقب هلش داد_چی کار میکنی؟
هوسوک ناچاراً کنارش روی تخت نشست و دستشو توی دستش گرفت.به لباش نگاه کرد و با مکث سرشو جلو برد اما تهیونگ باز هم عقب رفت_داری چیکار میکنی؟؟
تهیونگ دستشو از زیر دست هوسوک آزاد کرد و هوسوک،کلافه گفت_تهیونگ..من تا حالا حتی نبوسیدمت.مگه ما نمیخوایم باهم ازدواج کنیم؟
تهیونگ دندوناشو روی هم فشرد_میفهمی اصلا چی میگی؟بهت گفته بودم فقط به خاطر جونگکوک دارم تن به این ازدواج مسخره میدم پس حتی فکرشم از ذهنت خطور نکنه!من هیچوقت به جونگکوک خیانت نمیکنم
هوسوک هم با حرص غرید_تو همین الانشم داری بهش خیانت میکنی
تهیونگ با عصبانیت از روی تخت بلند شد و جلوش ایستاد_من بهش خیانت نمیکنم،من دارم ازش مراقبت میکنم...ببینم اصلا تو چه مرگته ها؟چرا اومدی توی زندگیم؟باعث و بانی تمام مشکلاتم فقط و فقط تویی،چرا فقط ولم نمیکنی؟
با صدای بلندی داد زد و هوسوک با آرامش بلند شد و جلوش ایستاد_تهیونگ...من دوست دارم.منم خوشم نمیاد با کسی ازدواج کنم که دوسم نداره ولی چیکار کنم؟من عاشقتم
_دوسم داری؟اگه واقعا دوسم داشتی انقدر عذابم نمیدادی.این دیگه چه عشق تعریف نشدهایه؟!
هوسوک با غم آب دهنشو قورت داد_میدونم دارم عذابت میدم،اما تو کور شدی تهیونگ وگرنه عشق منو میدیدی.اگه عاشقت نبودم مطمئن باش تا الان بهت تجاوز کرده بودم...
تهیونگ سکوت کرد؛هوسوک هم سکوت کرد.هر دو قلباشون از همدیگه خون بود.هوسوک نگاهشو با سردی ازش گرفت و از اتاق بیرون رفت؛با دیدن پدر تهیونگ که دست توی جیب شلوارش گذاشته بود و بهش نگاه میکرد اخم غلیظی کرد و با عصبانیت از پلههای خونه پایین رفت.و اما حالا پدر تهیونگ بود که تازه از احساسات واقعی پسرش باخبر شده بود!
like please?
کسی بدون در زدن وارد اتاق شد و اون حتی بدون نگاه کردن بهش هم میتونست بفهمه هوسوکه؛آخه کی دیگه انقدر رو مخ و سمج بود؟؟
_سرما میخوری چرا جلوی پنجرهای؟
هوسوک در پنجره رو بست و نگاهی به تهیونگ انداخت_بیا ببینم
دستشو گرفت تا اونو روی صندلی بنشونه ولی تهیونگ سریع دستشو پس کشید_به تو چه؟چرا انقدر تو کارای من دخالت میکنی هوسوک؟
هوسوک دست توی جیب شلوارش برد و به چشماش نگاه کرد_بهم مربوطه چون همسرمی
_انقدر همسر همسر نکن،من هنوز همسرت نیستم
هوسوک نفس عمیقی کشید_خیلی خب
دستشو گرفت و روی تخت نشوندش و بعد به سمت کمد رفت تا یه لباس گرم براش بیاره.وقتی به سمتش اومد،خواست توی درآوردن لباس کمکش کنه که تهیونگ به عقب هلش داد_چی کار میکنی؟
هوسوک ناچاراً کنارش روی تخت نشست و دستشو توی دستش گرفت.به لباش نگاه کرد و با مکث سرشو جلو برد اما تهیونگ باز هم عقب رفت_داری چیکار میکنی؟؟
تهیونگ دستشو از زیر دست هوسوک آزاد کرد و هوسوک،کلافه گفت_تهیونگ..من تا حالا حتی نبوسیدمت.مگه ما نمیخوایم باهم ازدواج کنیم؟
تهیونگ دندوناشو روی هم فشرد_میفهمی اصلا چی میگی؟بهت گفته بودم فقط به خاطر جونگکوک دارم تن به این ازدواج مسخره میدم پس حتی فکرشم از ذهنت خطور نکنه!من هیچوقت به جونگکوک خیانت نمیکنم
هوسوک هم با حرص غرید_تو همین الانشم داری بهش خیانت میکنی
تهیونگ با عصبانیت از روی تخت بلند شد و جلوش ایستاد_من بهش خیانت نمیکنم،من دارم ازش مراقبت میکنم...ببینم اصلا تو چه مرگته ها؟چرا اومدی توی زندگیم؟باعث و بانی تمام مشکلاتم فقط و فقط تویی،چرا فقط ولم نمیکنی؟
با صدای بلندی داد زد و هوسوک با آرامش بلند شد و جلوش ایستاد_تهیونگ...من دوست دارم.منم خوشم نمیاد با کسی ازدواج کنم که دوسم نداره ولی چیکار کنم؟من عاشقتم
_دوسم داری؟اگه واقعا دوسم داشتی انقدر عذابم نمیدادی.این دیگه چه عشق تعریف نشدهایه؟!
هوسوک با غم آب دهنشو قورت داد_میدونم دارم عذابت میدم،اما تو کور شدی تهیونگ وگرنه عشق منو میدیدی.اگه عاشقت نبودم مطمئن باش تا الان بهت تجاوز کرده بودم...
تهیونگ سکوت کرد؛هوسوک هم سکوت کرد.هر دو قلباشون از همدیگه خون بود.هوسوک نگاهشو با سردی ازش گرفت و از اتاق بیرون رفت؛با دیدن پدر تهیونگ که دست توی جیب شلوارش گذاشته بود و بهش نگاه میکرد اخم غلیظی کرد و با عصبانیت از پلههای خونه پایین رفت.و اما حالا پدر تهیونگ بود که تازه از احساسات واقعی پسرش باخبر شده بود!
like please?
۲.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.