دو پارتی ( لبخند شیرین ) ²
دو پارتی جیهوپ
پلرت دوم
این، گردنبد مادرش بود مطمئن بود! نامه رو باز کرد و به تنها جمله روش خیره شد
نوبت توعه که مثل مادرت بدرخشی عزیزم!
این گردنبند تنها چیزی بود که از مادرش بهش رسیده بود. و پدرش قول داده بود زمانش که برسه بهش میدتش!
با پدرش تماس گفت و انقدر باهاش حرف زد تا خوابش برد
از خواب که بیدار شد هوا تقریبا تاریک شده بود! صدای شکمش دراومده بود و بازم تشویقش میکرد که بره بیرون و نودل بخوره! لباساشو عوض کرد و از خونه زد بیرون
فروشگاه تقریبا شلوغ بود و این برای کسی که از جمعیت فراری بود چندان خوب نبود
بعد از انتخاب نودلش به طرف پیشخوان رفت که حساب کنه! با اینکه تقریبا همه سال پدرش ماموریت بود اما هرماه برای اون پول میریخت تا کمبود چیزی نداشته باشه
از چیزی که میدید مطمئن نبود! اون همون پستچی صبحی بود؟
پس اینجا چیکار میکرد و چرا لباس فروشنده هارو پوشیده بود؟
جیهوب سنگینی نگاهش رو حس کرد و سرشو بلند کرد و با دیدن ا/ت لبخند دلنشینی زد و گفت :
جیهوپ :اوه سلام خانم جوان! شب بخیر
ا/ت با دیدن نگاه جیهوپ روی خودش بازم بدون هیچ دلیلی دوباره سرخ شد و نودل رو روی پیشخوان گذاشت تا حساب کنه
جیهوپ لبخندی زد و شروع به صحبت کرد:
ات :حتمن از دیدن من تعجب کردین! خب من تازه به این محل اسباب کشی کردم و یکم نیاز به پول داشتم...
و بعد دوباره خندید و گفت
جیهوپ : اوه خدایا من چی دارم میگم! نودلتون میشه 150 سنت
ا/ت چشم هاشو ریز کرد و سعی کرد از روی اتیکت روی سینش اسمشو بخونه ات : جیهوپ؟
جیهوپ : بله؟ چیزی گفتین؟
ا/ت لبخند بی جونی زد و جواب داد:
اا : نه نه!!
و پول رو روی پیشخوان گذاشت و سریع از فروشگاه بیرون رفت
جیهوپ : خانم جوان بقیه پولتون!
بی توجه به جیهوب که صداش میزد، وارد خیابون شد و همونطور که قدم برمیداشت دستش رو روی قلبش که بشدت به سینش میکوبید قرار داد و با خودش زمزمه کرد
ات : جیهوپ! پس اسمش اینه!
گردنبد تو گردنش رو تو دست گرفت و ادامه داد:
ات: پناه بر عیسی مسیح ! حتی اسمشم مثل لبخنداش زندگی بخشه ...
نویسنده آریان 🔗
پلرت دوم
این، گردنبد مادرش بود مطمئن بود! نامه رو باز کرد و به تنها جمله روش خیره شد
نوبت توعه که مثل مادرت بدرخشی عزیزم!
این گردنبند تنها چیزی بود که از مادرش بهش رسیده بود. و پدرش قول داده بود زمانش که برسه بهش میدتش!
با پدرش تماس گفت و انقدر باهاش حرف زد تا خوابش برد
از خواب که بیدار شد هوا تقریبا تاریک شده بود! صدای شکمش دراومده بود و بازم تشویقش میکرد که بره بیرون و نودل بخوره! لباساشو عوض کرد و از خونه زد بیرون
فروشگاه تقریبا شلوغ بود و این برای کسی که از جمعیت فراری بود چندان خوب نبود
بعد از انتخاب نودلش به طرف پیشخوان رفت که حساب کنه! با اینکه تقریبا همه سال پدرش ماموریت بود اما هرماه برای اون پول میریخت تا کمبود چیزی نداشته باشه
از چیزی که میدید مطمئن نبود! اون همون پستچی صبحی بود؟
پس اینجا چیکار میکرد و چرا لباس فروشنده هارو پوشیده بود؟
جیهوب سنگینی نگاهش رو حس کرد و سرشو بلند کرد و با دیدن ا/ت لبخند دلنشینی زد و گفت :
جیهوپ :اوه سلام خانم جوان! شب بخیر
ا/ت با دیدن نگاه جیهوپ روی خودش بازم بدون هیچ دلیلی دوباره سرخ شد و نودل رو روی پیشخوان گذاشت تا حساب کنه
جیهوپ لبخندی زد و شروع به صحبت کرد:
ات :حتمن از دیدن من تعجب کردین! خب من تازه به این محل اسباب کشی کردم و یکم نیاز به پول داشتم...
و بعد دوباره خندید و گفت
جیهوپ : اوه خدایا من چی دارم میگم! نودلتون میشه 150 سنت
ا/ت چشم هاشو ریز کرد و سعی کرد از روی اتیکت روی سینش اسمشو بخونه ات : جیهوپ؟
جیهوپ : بله؟ چیزی گفتین؟
ا/ت لبخند بی جونی زد و جواب داد:
اا : نه نه!!
و پول رو روی پیشخوان گذاشت و سریع از فروشگاه بیرون رفت
جیهوپ : خانم جوان بقیه پولتون!
بی توجه به جیهوب که صداش میزد، وارد خیابون شد و همونطور که قدم برمیداشت دستش رو روی قلبش که بشدت به سینش میکوبید قرار داد و با خودش زمزمه کرد
ات : جیهوپ! پس اسمش اینه!
گردنبد تو گردنش رو تو دست گرفت و ادامه داد:
ات: پناه بر عیسی مسیح ! حتی اسمشم مثل لبخنداش زندگی بخشه ...
نویسنده آریان 🔗
۵۶.۰k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.