سناریو
#سناریو
ادامه ی قبلی...
هوپی:
باهم رفته بودید سونوگرافی و خیلی هیجان داشت
بعد از اینکه دکتر ژل مخصوص رو به شکمت زد و دستگاه رو روی پوستت چرخوند،لبخند زد و گفت:
"تبریک میگم...بچتون پسره"
لبخند ملیحی روی لبهات شکل گرفت به چهره ی متعجب و چشمهاش که برق میزد خیره شدی
دستشو گرفتی ولی یهو همونجا بیهوش شد
ات: هوپی؟...
بعد از اینکه چند ضربه ی کوتاه به صورتش زدی بهوش اومد
هوپی: پـ..پسره؟...من یه پسر دارم؟
ات: اوهوم...
حس کردی قراره بازم از هوش بره ولی خم شد و روی لبهاتو بوسید
هوپی: خوشحالم که تو و پسرمونو تو زندگیم دارم!
«JeonMargarita»
جیمین:
بعد از اینکه فهمید بچتون پسره کلا تو شوک بود...
روی مبل نشسته بود، کنارش نشستی و موهاشو نوازش کردی
ات: جیمینا...حالت خوبه؟
جیمین: نه...
ات: چرااا؟
جیمین: اگه نتونم پدر خوبی باشم چی؟ اگه نتونم بهش مردونگی رو یاد بدم چی؟ اگه دوسم نداشته باشه چی؟
برای ساکت کردنش لبهاشو بوسیدی
ات: هیش! اروم باش...جیمین تو فوق العاده ای...پسرمون هم مثل تو فوقالعاده میشه...مطمئنم
بهت خیره شد و سرشو روی پاهات گذاشت
جیمین: مرسی که وارد زندگیم شدین.
«JeonMargarita»
ته ته:
از اونجایی که دلش پنج تا بچه میخواست جنسیت اولین بچه زیاد براش مهم نبود ولی وقتی شنید پسره
جوری ذوق کرد که نمیشد توصیفش کرد
روی تخت میپرید و مدام میگفت
ته ته: عشق بابا پسرههههه... فداش بشمممم...پسر باباشهههه
ات: تهیونگ اروم باش الان تخت میشکنههههه
ولی انقدر ذوق داشت که اصلا حرفاتو نمیشنید... ناگهان صدای گوشخراشی از تخت اومد
ته ته: اوپس! شکست...
ات: تهیونگگگگگگ
«JeonMargarita»
کوکی:
خیلی دلش میخواست پسر بشه تا بهش بوکس و موتور سواری یاد بده و خوشبختانه مطابق خواسته ی اون شد
انقدر با ملاحظه باهات برخورد میکرد که حس میکردی ملکه ای چیزی هستی.
روی تخت دراز کشیده بودی که اومد و سرشو روی سینت گذاشت
کوکی: ات...میگم...حالا که بچمون پسره...
ات: خب؟
کوکی: خب...قرار نیست که اونو بیشتر از من دوست داشته باشی ها؟
ات: جونگکوک؟ بزار به دنیا بیاد بعد حسودی کن..
کوکی: عههه خب من نمیتونم تحمل کنم یکی دیگه رو بیشتر از من دوست داشته باشییی
لبخندی زدی و روی بینیشو بوسیدی
ات: اوکی...
چون بعضیا روبیکا ندارن اینجا هم میزارم ولی فعالیت بیشتر +فیک فراموشم نکن+اهنگ هوش مصنوعی تو کانال روبیکا هست🫡👇🏻
https://rubika.ir/margarita_fic
ادامه ی قبلی...
هوپی:
باهم رفته بودید سونوگرافی و خیلی هیجان داشت
بعد از اینکه دکتر ژل مخصوص رو به شکمت زد و دستگاه رو روی پوستت چرخوند،لبخند زد و گفت:
"تبریک میگم...بچتون پسره"
لبخند ملیحی روی لبهات شکل گرفت به چهره ی متعجب و چشمهاش که برق میزد خیره شدی
دستشو گرفتی ولی یهو همونجا بیهوش شد
ات: هوپی؟...
بعد از اینکه چند ضربه ی کوتاه به صورتش زدی بهوش اومد
هوپی: پـ..پسره؟...من یه پسر دارم؟
ات: اوهوم...
حس کردی قراره بازم از هوش بره ولی خم شد و روی لبهاتو بوسید
هوپی: خوشحالم که تو و پسرمونو تو زندگیم دارم!
«JeonMargarita»
جیمین:
بعد از اینکه فهمید بچتون پسره کلا تو شوک بود...
روی مبل نشسته بود، کنارش نشستی و موهاشو نوازش کردی
ات: جیمینا...حالت خوبه؟
جیمین: نه...
ات: چرااا؟
جیمین: اگه نتونم پدر خوبی باشم چی؟ اگه نتونم بهش مردونگی رو یاد بدم چی؟ اگه دوسم نداشته باشه چی؟
برای ساکت کردنش لبهاشو بوسیدی
ات: هیش! اروم باش...جیمین تو فوق العاده ای...پسرمون هم مثل تو فوقالعاده میشه...مطمئنم
بهت خیره شد و سرشو روی پاهات گذاشت
جیمین: مرسی که وارد زندگیم شدین.
«JeonMargarita»
ته ته:
از اونجایی که دلش پنج تا بچه میخواست جنسیت اولین بچه زیاد براش مهم نبود ولی وقتی شنید پسره
جوری ذوق کرد که نمیشد توصیفش کرد
روی تخت میپرید و مدام میگفت
ته ته: عشق بابا پسرههههه... فداش بشمممم...پسر باباشهههه
ات: تهیونگ اروم باش الان تخت میشکنههههه
ولی انقدر ذوق داشت که اصلا حرفاتو نمیشنید... ناگهان صدای گوشخراشی از تخت اومد
ته ته: اوپس! شکست...
ات: تهیونگگگگگگ
«JeonMargarita»
کوکی:
خیلی دلش میخواست پسر بشه تا بهش بوکس و موتور سواری یاد بده و خوشبختانه مطابق خواسته ی اون شد
انقدر با ملاحظه باهات برخورد میکرد که حس میکردی ملکه ای چیزی هستی.
روی تخت دراز کشیده بودی که اومد و سرشو روی سینت گذاشت
کوکی: ات...میگم...حالا که بچمون پسره...
ات: خب؟
کوکی: خب...قرار نیست که اونو بیشتر از من دوست داشته باشی ها؟
ات: جونگکوک؟ بزار به دنیا بیاد بعد حسودی کن..
کوکی: عههه خب من نمیتونم تحمل کنم یکی دیگه رو بیشتر از من دوست داشته باشییی
لبخندی زدی و روی بینیشو بوسیدی
ات: اوکی...
چون بعضیا روبیکا ندارن اینجا هم میزارم ولی فعالیت بیشتر +فیک فراموشم نکن+اهنگ هوش مصنوعی تو کانال روبیکا هست🫡👇🏻
https://rubika.ir/margarita_fic
۱۶.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.