های ادمین گل تون اومددد
Part° 6
+املیا فردا شب تولد رزیه توعم باهام بیااا
$اوکیی .. اما من لباس ندارم..
+فردا صبح میریم میخریم
$پس حله
+مامان جونم ببخشید تنهات میزاریم
(علامت مامان ات ← م.ا)
م.ا:قربونت شما برین خوش بگذرونید
منم میرم یکم میگردم نگران من نباشید
$اخ فدای تو بشم
( راوی )*
همو بغل کردن و خوابیدن..
( فردا صبح* )
ات و املیا رفتن مرکز خرید و املیا کلی خرید کرد. بعد خرید رفتن ناهار خوردن. مهمونی ساعت 8 شروع میشه. بعد از غذا ات املیا رو رسوند هتل و رفت عمارت تا اماده بشه برای مهمونی نگاهی به ساعت انداخت و دید ساعت 6:45 و رفت حمام و اومد موهاشو اتو کرد و یه ارایش تقریبا غلیظ کرد و لباس شبی که خریده بود رو پوشید و.... (عکسشو میزارم)
(فلش بک به دیروز)*
° ویو تهیونگ °
هوا داشت تاریک میشد منم کم کم میزمو مرتب کردم و کتم رو برداشتم و از دفتر زدم بیرون داشتم سوار ماشین میشدم که گوشیم زنگ خورد.. جیمین بود..بلوتوث گوشیمو روشن کردم و وصل کردم به مانیتور ماشین و جواب دادم...
(علامت جیمین ÷)
÷سلام
_سلام بگو کاری داشتی؟
÷ارع .. خب فردا شب منو دوست دخترم یه مهمونی به مناسبت اشنایمون گرفتیم
توعم حتما باید بیای
÷اوو جیمیناااا مبارکههه..کلک نگفته بودی دوست دختر داری
÷یاا خوب تازه 2 روزه باهمیم بعدشم ما اصن همو دیدیم که بخوام بهت بگم
_بله دیگه برای ما وقت نداری که سرت با دوست دخترت گرمه مارو هم فراموش کردی
÷تهیونگااا من معذرت میخوام
_اوکی اوکی اشکال نداره(خنده)
÷راستی به جین هم گفتم اونم میاد
پارتنر هم داشته باشید که خیلی بهتره اون طوری فشار کمتر میخورین (درحال پاره شدن)
_یااااا... پارتنرم کجا بود
کاری نداری
÷نه خدافظ
_خدافظ
رسیدم خونه و رفتم سر میز شام غذامو خورد و از اجوما تشکر کردم و رفتم بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم و از خستگی خوابم برد
ساعت 9 صبح بیدار شدم و کارای مربوطه رو انجام دادم رفتم پایین صبحانه خوردم و بعد صبحانه رفتم تو اتاق کارم و کار های عقب افتاده رو انجام دادم... به ساعت نگاه کردم دیدم از 4 گذشته و از اتاق کار اومدم بیرون رفتم اشپزخونه و غذا خوردم...بعد از غذا تا ساعت 7 گیم زدم... بلند شدم و یه دوش 10 مینی گرفتم و موهامو مرتب کردم و لباسامو پوشیدم (عکسش رو میزارم) و دیدم ساعت 7:40 رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادن به سمت مهمونی....
___________________________
پایان پارت 6
(ببخشید یادم رفت بگم بابای ا/ت کره ای بوده و مامانش کانادایی به خاطر همین شبیه هم نیستن و تا قبل اینکه از هم جدا بشن تو امریکا زندگی میکردن)
شرط
20لایک
10فالو
20کامنت
پارت ۸و۹ماجرا جذاب تر میشه😈😈
پس زود شرط ها رو برسونید تا به قسمت
های جذابش برسیم
+املیا فردا شب تولد رزیه توعم باهام بیااا
$اوکیی .. اما من لباس ندارم..
+فردا صبح میریم میخریم
$پس حله
+مامان جونم ببخشید تنهات میزاریم
(علامت مامان ات ← م.ا)
م.ا:قربونت شما برین خوش بگذرونید
منم میرم یکم میگردم نگران من نباشید
$اخ فدای تو بشم
( راوی )*
همو بغل کردن و خوابیدن..
( فردا صبح* )
ات و املیا رفتن مرکز خرید و املیا کلی خرید کرد. بعد خرید رفتن ناهار خوردن. مهمونی ساعت 8 شروع میشه. بعد از غذا ات املیا رو رسوند هتل و رفت عمارت تا اماده بشه برای مهمونی نگاهی به ساعت انداخت و دید ساعت 6:45 و رفت حمام و اومد موهاشو اتو کرد و یه ارایش تقریبا غلیظ کرد و لباس شبی که خریده بود رو پوشید و.... (عکسشو میزارم)
(فلش بک به دیروز)*
° ویو تهیونگ °
هوا داشت تاریک میشد منم کم کم میزمو مرتب کردم و کتم رو برداشتم و از دفتر زدم بیرون داشتم سوار ماشین میشدم که گوشیم زنگ خورد.. جیمین بود..بلوتوث گوشیمو روشن کردم و وصل کردم به مانیتور ماشین و جواب دادم...
(علامت جیمین ÷)
÷سلام
_سلام بگو کاری داشتی؟
÷ارع .. خب فردا شب منو دوست دخترم یه مهمونی به مناسبت اشنایمون گرفتیم
توعم حتما باید بیای
÷اوو جیمیناااا مبارکههه..کلک نگفته بودی دوست دختر داری
÷یاا خوب تازه 2 روزه باهمیم بعدشم ما اصن همو دیدیم که بخوام بهت بگم
_بله دیگه برای ما وقت نداری که سرت با دوست دخترت گرمه مارو هم فراموش کردی
÷تهیونگااا من معذرت میخوام
_اوکی اوکی اشکال نداره(خنده)
÷راستی به جین هم گفتم اونم میاد
پارتنر هم داشته باشید که خیلی بهتره اون طوری فشار کمتر میخورین (درحال پاره شدن)
_یااااا... پارتنرم کجا بود
کاری نداری
÷نه خدافظ
_خدافظ
رسیدم خونه و رفتم سر میز شام غذامو خورد و از اجوما تشکر کردم و رفتم بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم و از خستگی خوابم برد
ساعت 9 صبح بیدار شدم و کارای مربوطه رو انجام دادم رفتم پایین صبحانه خوردم و بعد صبحانه رفتم تو اتاق کارم و کار های عقب افتاده رو انجام دادم... به ساعت نگاه کردم دیدم از 4 گذشته و از اتاق کار اومدم بیرون رفتم اشپزخونه و غذا خوردم...بعد از غذا تا ساعت 7 گیم زدم... بلند شدم و یه دوش 10 مینی گرفتم و موهامو مرتب کردم و لباسامو پوشیدم (عکسش رو میزارم) و دیدم ساعت 7:40 رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادن به سمت مهمونی....
___________________________
پایان پارت 6
(ببخشید یادم رفت بگم بابای ا/ت کره ای بوده و مامانش کانادایی به خاطر همین شبیه هم نیستن و تا قبل اینکه از هم جدا بشن تو امریکا زندگی میکردن)
شرط
20لایک
10فالو
20کامنت
پارت ۸و۹ماجرا جذاب تر میشه😈😈
پس زود شرط ها رو برسونید تا به قسمت
های جذابش برسیم
۷.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.