بابایی جونم 💛 ▪︎Part 17▪︎
رفتم یونارو صدا کنم تا بیاد غذا بخوره
جیمین: یونا عشقم
یونا: اوممم
جیمین: پاشو بیا غذا بخور
یونا: تو درست کردی؟
جیمین: بله دخترتم کمک کرد
یونا بلند شد و درد بدی تو پایین تنه و زیر دلش احساس کرد
یونا: آخ
جیمین: درد داری؟
یونا: نظر خودت چیه!؟
جیمین: دستمو بگیر بلند شد
یونا با کمک جبمین بلند شد و رفتن سمت آشپز خونه دید جانا نشسته
یونا: مثل اینکه یکی خیلی گشنمه
جانا: مامان پیشنهاد میکنم سر به سرم نزاری بخاطر شماها از صبح هیچی نخوردم
یونا: اوه ببخشید حالا چرا انقدر عصبانی
یونا و جیمینم نشستن و همگی مشغول غذا خوردن شدن
یونا: خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه عزیزم
جیمین: خواهش میکنم
جانا: پس من چی منم کلی کمک کردم
یونا: ببخشید دست شما هم درد نکنه
جانا با حالت قهر نگاهشو از مادرش گرفت
جیمین: خب جانا حالا بلند شد ظرفارو جمع کنیم
جانا: نمیخوام
جیمین: تو که خودت گفتی میخوام کمک کنم! باشه خب کمک نکن
یونا: میشه بهم قرصم و بدی جیمین؟
جیمین: آره حتما
جیمین بلند شد و قرص رو به یونا داد همون موقع جانا بلند شد رفت توی اتاقش درم بست
یونا: چرا اینجوری کرد؟
جیمین: نمیدونم از صبح همینجوریه
یونا: میخوای کمکت کنم؟
جیمین: نه اصلا تو برو استراحت بکن
یونا: ممنون
(یونا)
یونا بلند شد و رفت سمت اتاق دخترش و در رو باز کرد و رفت داخل دید جانا نشسته یه گوشه کاریم نمیکنه
یونا: جانا خانم
جانا: ....
دید جواب نمیده با وجود دردی که داشت رفت و پیشش نشست
یونا: دخترم چرا اینجوری میکنی؟
جانا: ....
یونا: نمیخوای حرف بزنی؟ خب بگو چیشده که منم بدونم
جانا: خودت میدونی
یونا: جانا بگو چیشده دیگه چرا میچرخونی دور سرت موضوعو
جانا: ............
کپی ممنوع ❌
جیمین: یونا عشقم
یونا: اوممم
جیمین: پاشو بیا غذا بخور
یونا: تو درست کردی؟
جیمین: بله دخترتم کمک کرد
یونا بلند شد و درد بدی تو پایین تنه و زیر دلش احساس کرد
یونا: آخ
جیمین: درد داری؟
یونا: نظر خودت چیه!؟
جیمین: دستمو بگیر بلند شد
یونا با کمک جبمین بلند شد و رفتن سمت آشپز خونه دید جانا نشسته
یونا: مثل اینکه یکی خیلی گشنمه
جانا: مامان پیشنهاد میکنم سر به سرم نزاری بخاطر شماها از صبح هیچی نخوردم
یونا: اوه ببخشید حالا چرا انقدر عصبانی
یونا و جیمینم نشستن و همگی مشغول غذا خوردن شدن
یونا: خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه عزیزم
جیمین: خواهش میکنم
جانا: پس من چی منم کلی کمک کردم
یونا: ببخشید دست شما هم درد نکنه
جانا با حالت قهر نگاهشو از مادرش گرفت
جیمین: خب جانا حالا بلند شد ظرفارو جمع کنیم
جانا: نمیخوام
جیمین: تو که خودت گفتی میخوام کمک کنم! باشه خب کمک نکن
یونا: میشه بهم قرصم و بدی جیمین؟
جیمین: آره حتما
جیمین بلند شد و قرص رو به یونا داد همون موقع جانا بلند شد رفت توی اتاقش درم بست
یونا: چرا اینجوری کرد؟
جیمین: نمیدونم از صبح همینجوریه
یونا: میخوای کمکت کنم؟
جیمین: نه اصلا تو برو استراحت بکن
یونا: ممنون
(یونا)
یونا بلند شد و رفت سمت اتاق دخترش و در رو باز کرد و رفت داخل دید جانا نشسته یه گوشه کاریم نمیکنه
یونا: جانا خانم
جانا: ....
دید جواب نمیده با وجود دردی که داشت رفت و پیشش نشست
یونا: دخترم چرا اینجوری میکنی؟
جانا: ....
یونا: نمیخوای حرف بزنی؟ خب بگو چیشده که منم بدونم
جانا: خودت میدونی
یونا: جانا بگو چیشده دیگه چرا میچرخونی دور سرت موضوعو
جانا: ............
کپی ممنوع ❌
۷۴.۰k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.