یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت سی و شش
هاکان:هاریکا این لباس تن تو چیکار میکنه
هاریکا:دیدم روی تختت هست کنجکاو شدم پوشیدمش ببخشید کاری بدی کردم
هاکان:نه بیخیال
هاریکا:ملکا چطور شدم بهم میاد
ملکا:آره بهت میاد
من دیگه باید برم میبینمت
خیلی عصبی بودم دستمو کوبیدم به ماشینم
هاکان:داری چیکار میکنی
سوار ماشینم شدم بدون اینکه جوابشو بدم رفتم خونه
رفتم دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم دوی تختم دراز کشیدم گوشیمو خاموش کردم
خواستم یه خواب راحت داشته باشم
صبح>>
مامان:ملکا پاشو بیا صبحانه بخور
بلند شدم دست و صورتمو شستم
مامان:بیا دیگه ملکا
گوشیمو روشن کردم هاکان ۱۰ بار زنگ زده بود پیامشو خوندم
توی کافه منتظرم لوکیشن فرستاده بود
ملکا:مامان من صبحانه رو بیرون میخورم باشه
رفتم اتاقم از داخل کمد لباسم
بلیز مشکی با یه شلوار مشکی
کفش مشکی همه لباسام رو مشکی پوشیدم
سوار موتورم شدم به کافه ای که هاکان گفته بود رفتم
رمان ارتش
پارت سی و شش
هاکان:هاریکا این لباس تن تو چیکار میکنه
هاریکا:دیدم روی تختت هست کنجکاو شدم پوشیدمش ببخشید کاری بدی کردم
هاکان:نه بیخیال
هاریکا:ملکا چطور شدم بهم میاد
ملکا:آره بهت میاد
من دیگه باید برم میبینمت
خیلی عصبی بودم دستمو کوبیدم به ماشینم
هاکان:داری چیکار میکنی
سوار ماشینم شدم بدون اینکه جوابشو بدم رفتم خونه
رفتم دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم دوی تختم دراز کشیدم گوشیمو خاموش کردم
خواستم یه خواب راحت داشته باشم
صبح>>
مامان:ملکا پاشو بیا صبحانه بخور
بلند شدم دست و صورتمو شستم
مامان:بیا دیگه ملکا
گوشیمو روشن کردم هاکان ۱۰ بار زنگ زده بود پیامشو خوندم
توی کافه منتظرم لوکیشن فرستاده بود
ملکا:مامان من صبحانه رو بیرون میخورم باشه
رفتم اتاقم از داخل کمد لباسم
بلیز مشکی با یه شلوار مشکی
کفش مشکی همه لباسام رو مشکی پوشیدم
سوار موتورم شدم به کافه ای که هاکان گفته بود رفتم
۱۹.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.