پارت اول صلیب شکسته
پارت اول صلیب شکسته
------------------------------------------
روزی دختری به اسم « کیمیکا کایامی » در توکیو زندگی می کرد ، تنها خانواده ای که داشت برادرش کوکو و خواهرش کومی کو بو و همینطور پدربزرگ پیرش که عمر زیادی برایش باقی نمانده است. خانواده او متاسفانه در تصادفی مرده آمد ، وکیمیکا همراه خواهر و برادرش و پدربزرگش باقی ماندند
چند سال پیش
مادر کیمیکا : کیمیکا جان ، ما برای سفر کاری مجبوریم به بیرون از شهر بریم ، اصلا نگران نباش قول میدم هم من و هم پدرت زود برگردیم .
کیمیکا : نه . نه نههههه، نمی خوامممم ، منم با خودتون ببرید دیگه ...
کوکو : نمی شه کیمیکا تو هنوز خیلی کوچیکی
پدربزرگ: ساکتتتتت! هیچ کدومتون نمی رید و همین جا پیش من منتظر مادر پدرتون می مونید شیر فهم شدددد *داد زدن *
کیمیکا : ...
کوکو: ....
پدر و مادر کیمیکا : 😅
پدر بزرگ : خوبه ، حالا برید به سلامت
پدر کیمیکا : خب بچه ها ، مواظب خودتون باشید ، تا بر می گردم پدر بزرگ رو روانی نکنید *با جدیت *
باشههه ؟!
کیمیکا و کوکو : باشه ، باشه ، خدافظ... زودی برگردید
اما اونا نمی دونستند که تا ابد منتظر خواهند ماند !
چند ساعت بعد از رفتن پدر و مادر کیمیکا
هوا طوفانی است ، وجاده ها خطرناک و همه جا تاریکه در راه سفر متاسفانه ماشین خاموش می شده و با یکی دیگه بر خورد می کنه و آتیش می گیره ... از اون روز به بعد کیمیکا و کوکو سعی کردند مثل قبل باشند اما اینطور پیش نمی رفت ، زندگی اونا مثل یک ویولنی بود که از کوک در آمده و آهنگشو از دست داده ، آسمونا خفه کننده و تاریک هستند و ابر ها فریاد می زنند ،
زمان حال « از زبان کیمیکا » داشتم تو خیابون ها راه می رفتم ، اااه امروز خیلی خسته کننده بود ، همه روز ها خسته کننده ان ، هوفففف ، روی میله های کنار پارک نشستم تا خستگی ام در بره ، تا اینکه پسری با موهای زرد دیدم که روی تاب نشسته و دوریاکی بلغور می کنه ( مایکی ) یه پسری هم کنارش نشسته بود عصبی و عصبانی با یه خالکوبی اژدها روی سرش ، ( عشقم ، دراکن 😂❤️)
یکی چند تا پسردیگه ای هم بودن که لباساشون مثل هم بود ، اهمیت ندادم و چند دقیقه تو فکر رفتم ...
------------------------------------------
اامم ببخشید اگه بد شده
بچه ها ببخشید نتونستم صبر کنم خیلی روش کار کرده بودم😅
------------------------------------------
روزی دختری به اسم « کیمیکا کایامی » در توکیو زندگی می کرد ، تنها خانواده ای که داشت برادرش کوکو و خواهرش کومی کو بو و همینطور پدربزرگ پیرش که عمر زیادی برایش باقی نمانده است. خانواده او متاسفانه در تصادفی مرده آمد ، وکیمیکا همراه خواهر و برادرش و پدربزرگش باقی ماندند
چند سال پیش
مادر کیمیکا : کیمیکا جان ، ما برای سفر کاری مجبوریم به بیرون از شهر بریم ، اصلا نگران نباش قول میدم هم من و هم پدرت زود برگردیم .
کیمیکا : نه . نه نههههه، نمی خوامممم ، منم با خودتون ببرید دیگه ...
کوکو : نمی شه کیمیکا تو هنوز خیلی کوچیکی
پدربزرگ: ساکتتتتت! هیچ کدومتون نمی رید و همین جا پیش من منتظر مادر پدرتون می مونید شیر فهم شدددد *داد زدن *
کیمیکا : ...
کوکو: ....
پدر و مادر کیمیکا : 😅
پدر بزرگ : خوبه ، حالا برید به سلامت
پدر کیمیکا : خب بچه ها ، مواظب خودتون باشید ، تا بر می گردم پدر بزرگ رو روانی نکنید *با جدیت *
باشههه ؟!
کیمیکا و کوکو : باشه ، باشه ، خدافظ... زودی برگردید
اما اونا نمی دونستند که تا ابد منتظر خواهند ماند !
چند ساعت بعد از رفتن پدر و مادر کیمیکا
هوا طوفانی است ، وجاده ها خطرناک و همه جا تاریکه در راه سفر متاسفانه ماشین خاموش می شده و با یکی دیگه بر خورد می کنه و آتیش می گیره ... از اون روز به بعد کیمیکا و کوکو سعی کردند مثل قبل باشند اما اینطور پیش نمی رفت ، زندگی اونا مثل یک ویولنی بود که از کوک در آمده و آهنگشو از دست داده ، آسمونا خفه کننده و تاریک هستند و ابر ها فریاد می زنند ،
زمان حال « از زبان کیمیکا » داشتم تو خیابون ها راه می رفتم ، اااه امروز خیلی خسته کننده بود ، همه روز ها خسته کننده ان ، هوفففف ، روی میله های کنار پارک نشستم تا خستگی ام در بره ، تا اینکه پسری با موهای زرد دیدم که روی تاب نشسته و دوریاکی بلغور می کنه ( مایکی ) یه پسری هم کنارش نشسته بود عصبی و عصبانی با یه خالکوبی اژدها روی سرش ، ( عشقم ، دراکن 😂❤️)
یکی چند تا پسردیگه ای هم بودن که لباساشون مثل هم بود ، اهمیت ندادم و چند دقیقه تو فکر رفتم ...
------------------------------------------
اامم ببخشید اگه بد شده
بچه ها ببخشید نتونستم صبر کنم خیلی روش کار کرده بودم😅
۱.۵k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.