🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡...🩸
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟡...🩸
_ اوه آدم مگه هویتش رو دور میندازه..؟
صدای خندیدنش ونوس رو به خندیدن وادار میکرد؛ انگار که خنده مسری باشه! دیگه کسی به گذشته و آینده توجه نداشت، شاید همراه اون خندیدن غیرمعقولانه بنظر میرسید ولی ریسک زیرپا گذاشتن قوانینش رو پذیرفت و لبخندِ زیبایی رو به جهانِ هستی هدیه داد...
_ وایسا! الان جدی خندیدی؟!!!
☆ خب خندیدن به دلقکا مشکلی داره؟
قهقهای سر داد و نگاهش رو به چشمای از حدقه در اومده کاپیتان تقدیم کرد
☆ نباید میگفتم دلقک؟ فقط حس کردم خودت اجازه میدی باهات شوخی کنم
_ دیگه اینجوری نگاهم نکن!
نزدیک صورتش ایستاد و به عقب رفتن ترغیبش کرد؛ کتفِ سوآه کاملا به دیوارِسنگی چسبید، ضربان قلبش رو احساس میکرد...
شاید کاملا سرد و بهدور از احساسات بنظر میرسید ولی در هرصورت فقط یه دختر بود که گاهی میتونست بترسه!
_ ترسیدی؟ فکر کردم اقتدارم رو از دست دادم..!
اینم میدونم اونقدر ساده بنظر نمیای که بشه راحت بدستت آورد، فقط گاهی معیار هات رو زیرپا بذار و بدون من هم میتونم عجیب باشم
نفسش به سختی خارج میشد یا آب و هوا اینطور خفه بود؟ یقه لباسش رو باز کرد و لبخندِ غمگینی زد
_ بنظرت موقعیتم رو به خطر نمیندازم؟
تو خوب همه چیز رو احساس میکنی ولی به گمونم احمقانه من رو نمیفهمی!
دستای سردش رو روی چشمهای تیره سوآه کشید و جلوی دیدنش رو گرفت، در همین حال نقاب روی چهرش رو برداشت و به لب های دختر نزدیک شد...
دقیقه ای مکث کرد و با سوالات ذهنش مواجه شد،
چرا بهش هیچواکنشی نشون نمیداد؟
چرا پسش نمیزد؟
چرا جلوش رو نمیگرفت؟
رطوبت سحطی ای رو روی دستی که با اون چشم های دختر رو گرفته بود احساس کرد، خودش رو عقبتر کشید.
_ این چیزی نیست که میخوای نه؟
چی باعث شده انقدر آروم بمونی؟
مجدد صورتش رو پوشوند، دستش رو برداشت و بدون چشمتوچشم شدن باهاش جلوتر حرکت کرد.
سوآه که مجبور به مرور کردن خاطرات شده بود برای چند ثانیه درد کلافه کننده ای رو توی سرش حس کرد؛ بعد از اون رد اشک روی گونهاش رو پاک کرد و دنبال اریس برای پیدا کردن اقامتگاه قدم برداشت.
◦•●◉✿✿◉●•◦
نورِ آفتاب به داخل اتاق میتابید، بدنش رو کش داد و چشم هاش رو باز کرد.
چه اتاق روشنی! بیشتر براش آزار دهنده بود تا سرحالکننده.. عادت داشت توی مکان های تقریبا کم نور بمونه.
برای رفع خستگی دوش گرفت، و بعد از شونه کردن موهاش از اتاق خودش خارج شد و بطرف اتاق اریس رفت.
☆ میتونم بیام داخل؟
_ ...
دوباره چند ضربه آروم به در زد اما صدایی نشنید
☆ با سازمان ارتباط گرفتی؟
_ ...
توی دل چند تا فحش نثارش کرد، مگه لال بود؟ شاید هم هنوز خواب بود و این غیرممکن بنظر میرسید...
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
_ اوه آدم مگه هویتش رو دور میندازه..؟
صدای خندیدنش ونوس رو به خندیدن وادار میکرد؛ انگار که خنده مسری باشه! دیگه کسی به گذشته و آینده توجه نداشت، شاید همراه اون خندیدن غیرمعقولانه بنظر میرسید ولی ریسک زیرپا گذاشتن قوانینش رو پذیرفت و لبخندِ زیبایی رو به جهانِ هستی هدیه داد...
_ وایسا! الان جدی خندیدی؟!!!
☆ خب خندیدن به دلقکا مشکلی داره؟
قهقهای سر داد و نگاهش رو به چشمای از حدقه در اومده کاپیتان تقدیم کرد
☆ نباید میگفتم دلقک؟ فقط حس کردم خودت اجازه میدی باهات شوخی کنم
_ دیگه اینجوری نگاهم نکن!
نزدیک صورتش ایستاد و به عقب رفتن ترغیبش کرد؛ کتفِ سوآه کاملا به دیوارِسنگی چسبید، ضربان قلبش رو احساس میکرد...
شاید کاملا سرد و بهدور از احساسات بنظر میرسید ولی در هرصورت فقط یه دختر بود که گاهی میتونست بترسه!
_ ترسیدی؟ فکر کردم اقتدارم رو از دست دادم..!
اینم میدونم اونقدر ساده بنظر نمیای که بشه راحت بدستت آورد، فقط گاهی معیار هات رو زیرپا بذار و بدون من هم میتونم عجیب باشم
نفسش به سختی خارج میشد یا آب و هوا اینطور خفه بود؟ یقه لباسش رو باز کرد و لبخندِ غمگینی زد
_ بنظرت موقعیتم رو به خطر نمیندازم؟
تو خوب همه چیز رو احساس میکنی ولی به گمونم احمقانه من رو نمیفهمی!
دستای سردش رو روی چشمهای تیره سوآه کشید و جلوی دیدنش رو گرفت، در همین حال نقاب روی چهرش رو برداشت و به لب های دختر نزدیک شد...
دقیقه ای مکث کرد و با سوالات ذهنش مواجه شد،
چرا بهش هیچواکنشی نشون نمیداد؟
چرا پسش نمیزد؟
چرا جلوش رو نمیگرفت؟
رطوبت سحطی ای رو روی دستی که با اون چشم های دختر رو گرفته بود احساس کرد، خودش رو عقبتر کشید.
_ این چیزی نیست که میخوای نه؟
چی باعث شده انقدر آروم بمونی؟
مجدد صورتش رو پوشوند، دستش رو برداشت و بدون چشمتوچشم شدن باهاش جلوتر حرکت کرد.
سوآه که مجبور به مرور کردن خاطرات شده بود برای چند ثانیه درد کلافه کننده ای رو توی سرش حس کرد؛ بعد از اون رد اشک روی گونهاش رو پاک کرد و دنبال اریس برای پیدا کردن اقامتگاه قدم برداشت.
◦•●◉✿✿◉●•◦
نورِ آفتاب به داخل اتاق میتابید، بدنش رو کش داد و چشم هاش رو باز کرد.
چه اتاق روشنی! بیشتر براش آزار دهنده بود تا سرحالکننده.. عادت داشت توی مکان های تقریبا کم نور بمونه.
برای رفع خستگی دوش گرفت، و بعد از شونه کردن موهاش از اتاق خودش خارج شد و بطرف اتاق اریس رفت.
☆ میتونم بیام داخل؟
_ ...
دوباره چند ضربه آروم به در زد اما صدایی نشنید
☆ با سازمان ارتباط گرفتی؟
_ ...
توی دل چند تا فحش نثارش کرد، مگه لال بود؟ شاید هم هنوز خواب بود و این غیرممکن بنظر میرسید...
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
۴.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.