چشمان اربابم
پارت:14
دوست داشتنت ی اشتباهه
من نمیتونم با کسی ک براش فقط ی بازیم باشم
تو منو نمیخای اینو میدونم اما چشمات!چرا نمیتونم باورت نکنم؟چرا میخامت؟
چرا قلبم با دیدنت اینقدر تند میزنه؟
این ی اشتباهه من نمیتونم تورو دوست داشته باشم
اما میخامت الان میفهمم ک وقتی قلب و مغز ساز مخالف هم بزنن چ اتفاقی میوفته
ازت میترسم میدونم ی روز منم ب لیست برده های استفاده شده میرم
اما نمیخام ب اینکه بعد از من ی نفر دیگه رو میبوسی فکر کنم
هه!چرا دارم حسودی میکنم
ت منو نمیخای چرا از فکر خیال نمیام بیرون
اما فردا میخام برم اونجا اول میخام برم پیش پدر و مادرم و شاید ی روز دیگه رفتم سراغ اون دختر
.
.
از خواب بیدار شدم
داشتم سر وعضم رو توی اینه برسی میکردم
گرنم کبود بود اما خوشم نمیومد همه بفهمن ک منم تسلیم اون چشما شدم
دستای من ب خون الوده بود! بخاطر چی؟چون ب خاسته های ت تن دادم
کمی از کرم رو برداشتم و ب گردنم مالیدم اما پر رنگ تر از این چیزا بود
.
بعد از کلی تلاش تونستم بپوشونمشون کیفم هم برداشتم و اماده رفتن شدم
از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم
با خودم گفتم قبل از رفتن برم و بهش بگم
اما من که خبر داده بودم
انگار ی دلیل برای دیدنش میخاستم با اینکه میدونستم میخای باهام بازی کنی اما دوست داشتم
در زدم و منتظر اجازه ورودم موندم بعد از اینکه گفت میتونم برم اروم در رو باز کردم و رفتم داخل در رو پشت سرم بستم و برگشتم بهش نگاه کردم
عینکی زده بود و پشت میز کارش بود
و همه اینا دست ب دست داده بودن تا جذاب ترش کنن
اتفاقی افتاده
-نه اربابم اومدم بگم ک میخام برم
ارباب!؟(با پوزخند
سرش رو اورد بالا و با این حرکتش من سرم رو اوردم پایین
سرت رو بگیر بالا
اروم سرم رو ب طرف بالا بردم
اما سعی میکردم با گرم کردن سر خودم ب چشماش نگاه نکنم
نگاهم سمت تمام اتاقش میچرخوندم ب غیر از چشماش
میترسیدم دوباره تسلیمت بشم گرچه لازم بود فقط دستور بده تا خودم رو اختیارت بزارم
ب چشم هام نگاه کن
الان دیگه راه فراری نبود با لرز ب سمت چشماش برگشتم و بهش نگاه کردم
انگار داشت دنبال ی چیزی میگشت
جای مهر های من کجاست
منظورش کبودی ها بود
جوابی نداشتم چطور میتونستم بگم ک نخاستم کسی بفهمه باهات بودم و برده ی جدیدتم
وقتی دید حرفی نمیزنم کلافه بلند شد و ب سمتم اومد
روبه روم ایستاد و بهم نگاه کرد
نکنه نمیخای کسی بفهمه ک باهام خوابیدی
سرم رو اوردم پایین و لب پایینم رو این حرفش گاز گرفتم
-اینطور نیست
اگ نیست پس چرا من نمیبینمشون تو خودت خواستی با من باشی
سرم هنوز هم پایین بود تا کی میخاست اینو بزنه تو سرم درسته خودم خواستمش
میتونی بری
بدون حرفی از اونجا خارج شدم
.
.
[ادامش ت کامنتا]
دوست داشتنت ی اشتباهه
من نمیتونم با کسی ک براش فقط ی بازیم باشم
تو منو نمیخای اینو میدونم اما چشمات!چرا نمیتونم باورت نکنم؟چرا میخامت؟
چرا قلبم با دیدنت اینقدر تند میزنه؟
این ی اشتباهه من نمیتونم تورو دوست داشته باشم
اما میخامت الان میفهمم ک وقتی قلب و مغز ساز مخالف هم بزنن چ اتفاقی میوفته
ازت میترسم میدونم ی روز منم ب لیست برده های استفاده شده میرم
اما نمیخام ب اینکه بعد از من ی نفر دیگه رو میبوسی فکر کنم
هه!چرا دارم حسودی میکنم
ت منو نمیخای چرا از فکر خیال نمیام بیرون
اما فردا میخام برم اونجا اول میخام برم پیش پدر و مادرم و شاید ی روز دیگه رفتم سراغ اون دختر
.
.
از خواب بیدار شدم
داشتم سر وعضم رو توی اینه برسی میکردم
گرنم کبود بود اما خوشم نمیومد همه بفهمن ک منم تسلیم اون چشما شدم
دستای من ب خون الوده بود! بخاطر چی؟چون ب خاسته های ت تن دادم
کمی از کرم رو برداشتم و ب گردنم مالیدم اما پر رنگ تر از این چیزا بود
.
بعد از کلی تلاش تونستم بپوشونمشون کیفم هم برداشتم و اماده رفتن شدم
از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم
با خودم گفتم قبل از رفتن برم و بهش بگم
اما من که خبر داده بودم
انگار ی دلیل برای دیدنش میخاستم با اینکه میدونستم میخای باهام بازی کنی اما دوست داشتم
در زدم و منتظر اجازه ورودم موندم بعد از اینکه گفت میتونم برم اروم در رو باز کردم و رفتم داخل در رو پشت سرم بستم و برگشتم بهش نگاه کردم
عینکی زده بود و پشت میز کارش بود
و همه اینا دست ب دست داده بودن تا جذاب ترش کنن
اتفاقی افتاده
-نه اربابم اومدم بگم ک میخام برم
ارباب!؟(با پوزخند
سرش رو اورد بالا و با این حرکتش من سرم رو اوردم پایین
سرت رو بگیر بالا
اروم سرم رو ب طرف بالا بردم
اما سعی میکردم با گرم کردن سر خودم ب چشماش نگاه نکنم
نگاهم سمت تمام اتاقش میچرخوندم ب غیر از چشماش
میترسیدم دوباره تسلیمت بشم گرچه لازم بود فقط دستور بده تا خودم رو اختیارت بزارم
ب چشم هام نگاه کن
الان دیگه راه فراری نبود با لرز ب سمت چشماش برگشتم و بهش نگاه کردم
انگار داشت دنبال ی چیزی میگشت
جای مهر های من کجاست
منظورش کبودی ها بود
جوابی نداشتم چطور میتونستم بگم ک نخاستم کسی بفهمه باهات بودم و برده ی جدیدتم
وقتی دید حرفی نمیزنم کلافه بلند شد و ب سمتم اومد
روبه روم ایستاد و بهم نگاه کرد
نکنه نمیخای کسی بفهمه ک باهام خوابیدی
سرم رو اوردم پایین و لب پایینم رو این حرفش گاز گرفتم
-اینطور نیست
اگ نیست پس چرا من نمیبینمشون تو خودت خواستی با من باشی
سرم هنوز هم پایین بود تا کی میخاست اینو بزنه تو سرم درسته خودم خواستمش
میتونی بری
بدون حرفی از اونجا خارج شدم
.
.
[ادامش ت کامنتا]
۳۱.۸k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.