「مزاحم قلبم」
「مزاحم قلبم」
part : 9
"آنچه گذشت:
-ببخشید میشه امشب نیام...
برنج نامسان...
دیگه وقتشه..."
ویو ات
دیگه وقتشه
دستمو از نرده ها گرفتم.
چرا حصار گذاشتن
اینجا که محل خوبی برا خودکشیه
چرا؟؟؟
بیخیال شدم
خودمو رو نرده بلند کردمو پامو رو پله گذاشتم.
که قسمت قشنگ پام جا میشد.
ساف واستادم و به خیابون خیره شدم
-بیانه اُما، امید وارم بدون من زندگی خوبی داشته باشی:)
چشمامو بستم، چه نسیم خوبی
تموم شد
خودمو ول کردم.
ولی...
ولی...
ولی چیزی کمرمو محکم گرفت و با پشت خودم زمین احساس کردم سرم نابود شد.
چشمامو باز کردم.
چشام سیاهی میرفت.
چند با پلک زدم تا دیدم واضح بشه
از جام پا شدم.
و جلوم یه جسمی رو دیدم ولی صورتشو نتونستم ببینم جون ماسک و کلاه داشت.
لباسش اشنا بود.
و چشاش...
-چرا همچین کاری کردی؟؟؟؟
صداش اشناس
خیلی اشنا
-چی کار؟
-چرا خواستی خودتو بکشی؟
بغض خیلی بدی تَه گلوم بود که هیچ جوری نتونستم قورتش بدم.
چشمامو بستم و بغضم ترکید.
دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم...
نمیتونم...
هیچ وقت با صدا گریه نمیکردم چون بلد نبودم گریه کنم و فقط از چشام اب میومد.
ولی این دفعه فرق داشت...
دستامو رو صورتم گذاشتم و خودمو ول کردم
به درک
صدای هق هقام سکوت فضا رو شکسته بود.
به ثانیه نکشید که جسمی صورتمو پوشوند.
-چرا،؟ چرا من انقدر بد بختم؟ به هیچ دردی نمیخورم، فقط اضافیم، اگه من نبودم هق اگه نبودم مامانم زندگی بهتری داشت، هق، هق، اگه من هق بمیرم هم زندگی بهتری داره، من فقط هق، فقط مایه دردسرم، هیچکی به من توجه نمیکنه، هیچکس منو دوست ندارع، فقط به من دلیل بگید، چرا من اینجام؟، چرا، التماست میکنم بهم بگو چرا هق، هق
اشکام بی اختیار میریختن
شاید باید از اون پسره تشکر کنم که امشب به اینجا اومده.
خیلی وقت بود به این زمان نیاز داشتم.
به زمانی که خودمو خالی کنم...
ادامه دارد...
🚫اصکی ممنوع
part : 9
"آنچه گذشت:
-ببخشید میشه امشب نیام...
برنج نامسان...
دیگه وقتشه..."
ویو ات
دیگه وقتشه
دستمو از نرده ها گرفتم.
چرا حصار گذاشتن
اینجا که محل خوبی برا خودکشیه
چرا؟؟؟
بیخیال شدم
خودمو رو نرده بلند کردمو پامو رو پله گذاشتم.
که قسمت قشنگ پام جا میشد.
ساف واستادم و به خیابون خیره شدم
-بیانه اُما، امید وارم بدون من زندگی خوبی داشته باشی:)
چشمامو بستم، چه نسیم خوبی
تموم شد
خودمو ول کردم.
ولی...
ولی...
ولی چیزی کمرمو محکم گرفت و با پشت خودم زمین احساس کردم سرم نابود شد.
چشمامو باز کردم.
چشام سیاهی میرفت.
چند با پلک زدم تا دیدم واضح بشه
از جام پا شدم.
و جلوم یه جسمی رو دیدم ولی صورتشو نتونستم ببینم جون ماسک و کلاه داشت.
لباسش اشنا بود.
و چشاش...
-چرا همچین کاری کردی؟؟؟؟
صداش اشناس
خیلی اشنا
-چی کار؟
-چرا خواستی خودتو بکشی؟
بغض خیلی بدی تَه گلوم بود که هیچ جوری نتونستم قورتش بدم.
چشمامو بستم و بغضم ترکید.
دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم...
نمیتونم...
هیچ وقت با صدا گریه نمیکردم چون بلد نبودم گریه کنم و فقط از چشام اب میومد.
ولی این دفعه فرق داشت...
دستامو رو صورتم گذاشتم و خودمو ول کردم
به درک
صدای هق هقام سکوت فضا رو شکسته بود.
به ثانیه نکشید که جسمی صورتمو پوشوند.
-چرا،؟ چرا من انقدر بد بختم؟ به هیچ دردی نمیخورم، فقط اضافیم، اگه من نبودم هق اگه نبودم مامانم زندگی بهتری داشت، هق، هق، اگه من هق بمیرم هم زندگی بهتری داره، من فقط هق، فقط مایه دردسرم، هیچکی به من توجه نمیکنه، هیچکس منو دوست ندارع، فقط به من دلیل بگید، چرا من اینجام؟، چرا، التماست میکنم بهم بگو چرا هق، هق
اشکام بی اختیار میریختن
شاید باید از اون پسره تشکر کنم که امشب به اینجا اومده.
خیلی وقت بود به این زمان نیاز داشتم.
به زمانی که خودمو خالی کنم...
ادامه دارد...
🚫اصکی ممنوع
۶۴۹
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.