p¹⁸🪅🫀
جین « خفه شو... ا.ت جونش در خطره
میکا « یاععع چیکار کردیییی؟؟؟
جین « نمیدونم... فقط نجاتش بده خواهش میکنم
راوی « میکا سراسیمه وسایلش رو جمع کرد و همراه جین به اتاقش رفت... ووک با دیدن پوپو جیغی کشید و بغلش کرد...گویا پوپو هم از دیدن محافظش خوشحال شده بود
ووک « ووایییی پوپو کوچولو اینجایی... ببینم ا..
راوی « با برخورد نگاهش به جسم خونین ا.ت حرف توی دهنش ماسید...
ووک « نگو که خونش رو خوردی؟؟؟؟
جین « آه بس کنید... نمیدونم یهو چم شد
میکا « این یعنی پدرت داره تو رو با استفاده از قدرت اینه شیطانی کنترل میکنه!
راوی « میکا یه پزشک بود! خیلی ماهرانه زخم گردن ا.ت رو بست و بعد از وصل کردن یه سرم با مایعی سرخ رنگ گوشه ای نشست...
میکا « ببین پسرم...پدرت حتما یه جایی اون اینه رو نشونت داده و فقط کافیه توی اینه زل بزنی! بعد اینطوری کنترل میشی و تا زمانی که نابودش نکنی همین جوری میمونی!
جین « اینه... اما اینه اتاقم و وسایلم قبلا تست شدن...
ووک « بیشتر فکر کن...کسی اینه ای بهت هدیه نداده یا توی اینه ای زل نزدی؟؟
جین « جیلی!!! چند روز پیش خیلی بی دلیل به اینه بهم داد!
میکا « حدس میزدم پای اون نفله وسطه
جین « اینو ولش کن ادمش میکنم... ا.ت... اون حالش چطوره؟
میکا « تقریبا مرده بود اما از معجون جادویی استفاده کردم و نبض برگشته... میخواهی چیکار کنی؟
جین « بعد از اینکه حال ا.ت بهتر شد میرم آینه رو نابود میکنم و جیلی رو ادم میکنم
راوی « شب از نیمه گذشته بود اما هیچکدومشون تصمیم نداشتن برن بخوابن.. ووک با پوپو حرف میزد و باهاش بازی میکرد... جین و میکا هم بالای سر ا.ت بودن!
جین « میکا کی بهوش میاد؟
میکا « نمیدونم! هی هی شاید اگه ببوسیش بهوش بیاد
جین « -_- *پوکر... به نظرت الان وقت شوخیه؟
میکا « جدی میگم
جین « ببینم ا.ت رو زیبای خفته یا سیندرلا فرض کردی؟
میکا « خب حتما یه چیزی میدونم دیگهههه
جین « میکا اگه عمل نکرد خودت رو مرده فرض کن!
میکا « باشه، تو ببوسش
ووک « اخرش من نفهمیدم اسرارت به خاطر بوسه این دوتا برای چیه
میکا « اوپا میشه، لطفا دهنتو ببندی
ووک « ودف... اقا این دختر رو خوب... جین بچه اینجاستتتت
جین « بچه؟ مگه اینکه خودت و میکا بچه باشید
ووک « پوپو کوچیکه
پوپو « بچه عمته
راوی « جین سرش رو خم کرد تا ایده احمقانه میکا رو عملی کنه... براش سخت بود اما اگه این تنها راه نجات بود.. باید عملیش میکرد! ووک و پوپو برگشتن رو به دیوار... میکا آهی کشید و گفت
میکا « هعییی گم شید بیرون خیر سرتون عمر فرعون کبیر رو دارید
ووک « میکاااا...
جین « میرید بیرون یا به روش خودم بیرونتون کنم
ووک « خودمون میریم راضی به زحمت نیستیم...
میکا « یاععع چیکار کردیییی؟؟؟
جین « نمیدونم... فقط نجاتش بده خواهش میکنم
راوی « میکا سراسیمه وسایلش رو جمع کرد و همراه جین به اتاقش رفت... ووک با دیدن پوپو جیغی کشید و بغلش کرد...گویا پوپو هم از دیدن محافظش خوشحال شده بود
ووک « ووایییی پوپو کوچولو اینجایی... ببینم ا..
راوی « با برخورد نگاهش به جسم خونین ا.ت حرف توی دهنش ماسید...
ووک « نگو که خونش رو خوردی؟؟؟؟
جین « آه بس کنید... نمیدونم یهو چم شد
میکا « این یعنی پدرت داره تو رو با استفاده از قدرت اینه شیطانی کنترل میکنه!
راوی « میکا یه پزشک بود! خیلی ماهرانه زخم گردن ا.ت رو بست و بعد از وصل کردن یه سرم با مایعی سرخ رنگ گوشه ای نشست...
میکا « ببین پسرم...پدرت حتما یه جایی اون اینه رو نشونت داده و فقط کافیه توی اینه زل بزنی! بعد اینطوری کنترل میشی و تا زمانی که نابودش نکنی همین جوری میمونی!
جین « اینه... اما اینه اتاقم و وسایلم قبلا تست شدن...
ووک « بیشتر فکر کن...کسی اینه ای بهت هدیه نداده یا توی اینه ای زل نزدی؟؟
جین « جیلی!!! چند روز پیش خیلی بی دلیل به اینه بهم داد!
میکا « حدس میزدم پای اون نفله وسطه
جین « اینو ولش کن ادمش میکنم... ا.ت... اون حالش چطوره؟
میکا « تقریبا مرده بود اما از معجون جادویی استفاده کردم و نبض برگشته... میخواهی چیکار کنی؟
جین « بعد از اینکه حال ا.ت بهتر شد میرم آینه رو نابود میکنم و جیلی رو ادم میکنم
راوی « شب از نیمه گذشته بود اما هیچکدومشون تصمیم نداشتن برن بخوابن.. ووک با پوپو حرف میزد و باهاش بازی میکرد... جین و میکا هم بالای سر ا.ت بودن!
جین « میکا کی بهوش میاد؟
میکا « نمیدونم! هی هی شاید اگه ببوسیش بهوش بیاد
جین « -_- *پوکر... به نظرت الان وقت شوخیه؟
میکا « جدی میگم
جین « ببینم ا.ت رو زیبای خفته یا سیندرلا فرض کردی؟
میکا « خب حتما یه چیزی میدونم دیگهههه
جین « میکا اگه عمل نکرد خودت رو مرده فرض کن!
میکا « باشه، تو ببوسش
ووک « اخرش من نفهمیدم اسرارت به خاطر بوسه این دوتا برای چیه
میکا « اوپا میشه، لطفا دهنتو ببندی
ووک « ودف... اقا این دختر رو خوب... جین بچه اینجاستتتت
جین « بچه؟ مگه اینکه خودت و میکا بچه باشید
ووک « پوپو کوچیکه
پوپو « بچه عمته
راوی « جین سرش رو خم کرد تا ایده احمقانه میکا رو عملی کنه... براش سخت بود اما اگه این تنها راه نجات بود.. باید عملیش میکرد! ووک و پوپو برگشتن رو به دیوار... میکا آهی کشید و گفت
میکا « هعییی گم شید بیرون خیر سرتون عمر فرعون کبیر رو دارید
ووک « میکاااا...
جین « میرید بیرون یا به روش خودم بیرونتون کنم
ووک « خودمون میریم راضی به زحمت نیستیم...
۸۳.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.