تلافی
تلافی
ارسلان
با دیانا داشتیم همین جوری قدم میزدیم که گفتم(من)از دستم نارحتی ؟
(دیانا)ن
(من)پس نارحتی
(دیانا)دست از سرم بردار
(من)چه خو یک بار بهت گفتم شالت رو بکش جلو یا روژ لبت رو کم رنگ کن بهت برخورد
اینا رو با صدای یکم بلند گفتم که یک هو برگشت سمتم و با صدای بلند گفت (دیانا)ن میدونی چرا بهم برخورد چون جلو اون همه آدم سرم داد زدی و غرورم رو خورد کردی میفهمی
(من) تو چی میفهمی چرا اون جوری کردم ن نمیفهمی نمیفهمی که اونقدر بارم مهمی که دوست ندارم قشنگیات رو کسی ببینه دوست دارم فقط من باشم که دارم میدونی چرا چون یک نفر رو بیشتر از خودم دوست دارم و یک نفر هم توی که دلیل حرافام رو نمیفهمی تو
دیانا مات و مبهوم داشت نگام میکرد (دیانا)الان الان تو تو چی گفتی؟
من)گفتم که دوست دارم
با صدای خیلی بلند او دیانا رو کشیدم تو بغلم و اون هم بی صدا اشک ریخت منم با دست موهاش رو نوازش میکردم بعد چند دقیقه از بغلم کشیدمش بیرون و اشکاش رو پاک کردم و گفت (من)چی شد چرا گریه میکنی؟
(دیانا)منتظر بودن سخته ارسلان ولی تو این انتظار رو از بین بری
(کن)یع..یعنی چی؟
(دیانا)یعنی منم دوست دارم خیلی زیاد
با شنید این جمله از خود بیخود شدم بین زمین آسمون بودم او بعد چند ثانیه که تو چشاش نگاه کردم آروم سرم رو نظدیک بردم و چشام او بستم شیرین ترین بوسه تاریخ رو مال خودم مردم بعد چند دقیقه لبام رو از روی لباس برداشتم و چشام رو باز کردم دیانا تا دید چشام بازه لپاش گل گلی شدو سرش رو به سینم چسبوند من خنده ریزی کردم گفتم (من)ای موش کوچولو خجالتی
(دیانا)اع ارسلااااان
(من)جانم
(دیانا)عضویت نکن دیگه
(من)چشم
(دیانا)بی بلا
بریم پیش بچه ها
(من)باش بریم
و با هم به سمت بچه ها رفتیم که وست های راه بودیم من با لحن شیطونی گفتم (من)ولی چه خوشمزه بودا
دیانا با تعجب گفت (دیانا)چی ؟
(من)ارپیچی لبات دیگه
دیانا با اعتراض گفتم (دیانا)اع باز شروع کردی ها
(من)دوست دارم از لبای خوانومم طریف کنم تو چیکار داری
دیانا مشتی که بازوم زد و منم خندیدم و سرم رو چرخچندم که دیدم رسیدیم به بچه ها محمد و متین و پانیذ، نیکا که هنوز مشغول بودن به غذا درست کردن ولی مهشاد و محراب داشتن بازی میکردن که به دیانا گفتم ما هم بازی کنیم که اونم گفت آره و ما هم بازی کردیم اسم گروه منو دیانا شد اردیا و اسم گروه محراب مهشاد هم شد محراشاد و بازی کردیم و گروه ما برد و بعدش رفتیم واسه نهار و کلی سر سفره خندیدم و خوش گذروندیم...
پارت_۲۶
آقا دعوا کنید بعد مدت ها باز اردیا رو کنار هم ببینیم 🤍🥺💜
ارسلان
با دیانا داشتیم همین جوری قدم میزدیم که گفتم(من)از دستم نارحتی ؟
(دیانا)ن
(من)پس نارحتی
(دیانا)دست از سرم بردار
(من)چه خو یک بار بهت گفتم شالت رو بکش جلو یا روژ لبت رو کم رنگ کن بهت برخورد
اینا رو با صدای یکم بلند گفتم که یک هو برگشت سمتم و با صدای بلند گفت (دیانا)ن میدونی چرا بهم برخورد چون جلو اون همه آدم سرم داد زدی و غرورم رو خورد کردی میفهمی
(من) تو چی میفهمی چرا اون جوری کردم ن نمیفهمی نمیفهمی که اونقدر بارم مهمی که دوست ندارم قشنگیات رو کسی ببینه دوست دارم فقط من باشم که دارم میدونی چرا چون یک نفر رو بیشتر از خودم دوست دارم و یک نفر هم توی که دلیل حرافام رو نمیفهمی تو
دیانا مات و مبهوم داشت نگام میکرد (دیانا)الان الان تو تو چی گفتی؟
من)گفتم که دوست دارم
با صدای خیلی بلند او دیانا رو کشیدم تو بغلم و اون هم بی صدا اشک ریخت منم با دست موهاش رو نوازش میکردم بعد چند دقیقه از بغلم کشیدمش بیرون و اشکاش رو پاک کردم و گفت (من)چی شد چرا گریه میکنی؟
(دیانا)منتظر بودن سخته ارسلان ولی تو این انتظار رو از بین بری
(کن)یع..یعنی چی؟
(دیانا)یعنی منم دوست دارم خیلی زیاد
با شنید این جمله از خود بیخود شدم بین زمین آسمون بودم او بعد چند ثانیه که تو چشاش نگاه کردم آروم سرم رو نظدیک بردم و چشام او بستم شیرین ترین بوسه تاریخ رو مال خودم مردم بعد چند دقیقه لبام رو از روی لباس برداشتم و چشام رو باز کردم دیانا تا دید چشام بازه لپاش گل گلی شدو سرش رو به سینم چسبوند من خنده ریزی کردم گفتم (من)ای موش کوچولو خجالتی
(دیانا)اع ارسلااااان
(من)جانم
(دیانا)عضویت نکن دیگه
(من)چشم
(دیانا)بی بلا
بریم پیش بچه ها
(من)باش بریم
و با هم به سمت بچه ها رفتیم که وست های راه بودیم من با لحن شیطونی گفتم (من)ولی چه خوشمزه بودا
دیانا با تعجب گفت (دیانا)چی ؟
(من)ارپیچی لبات دیگه
دیانا با اعتراض گفتم (دیانا)اع باز شروع کردی ها
(من)دوست دارم از لبای خوانومم طریف کنم تو چیکار داری
دیانا مشتی که بازوم زد و منم خندیدم و سرم رو چرخچندم که دیدم رسیدیم به بچه ها محمد و متین و پانیذ، نیکا که هنوز مشغول بودن به غذا درست کردن ولی مهشاد و محراب داشتن بازی میکردن که به دیانا گفتم ما هم بازی کنیم که اونم گفت آره و ما هم بازی کردیم اسم گروه منو دیانا شد اردیا و اسم گروه محراب مهشاد هم شد محراشاد و بازی کردیم و گروه ما برد و بعدش رفتیم واسه نهار و کلی سر سفره خندیدم و خوش گذروندیم...
پارت_۲۶
آقا دعوا کنید بعد مدت ها باز اردیا رو کنار هم ببینیم 🤍🥺💜
۷.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.