𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐨𝐮𝐥 پارت ۲۱
باسنم بدجور درد گرفت یکم بعد علی در حالی که دلشو گرفته بود و میخندید اومد بالا
علی=(با صدایی که از خنده دورگه شده بود)چوب خدا صدا نداره دیدی تلافیش سرت در اومد
به خاطر دردی که داشتم بغض گلومو گرفته بود و کم بود گریه کنم با صدای بغض داری گفتم.....
ا.ت=برو بابا کمر و باسنم شکست بعد تو داری میگی.......
همونجور که داشتم حرف میزدم یهو از زمین جدا شدم و دیدم تو بغل علی ام وای خدایا اومدم تقلا کنم از بغلش بیام بیرون ولی کم بود بیوفتم واسه همین دستمو دو گردنش حلقه کردم که نیوفتم
این دو تا داداش خیلی روشون با من باز شده این همون علی ای هست که تا دو روز پیش خجالت میکشید تو چشام مستقیم نگاه کنه بعد الان....
علی=بین خودمون بمونه بغلت کردم اگه به گوش دوست دخترم برسه کلمو میکنه
رسیدیم در اتاق گفتم منو بزار زمین ولی مخالفت کرد
علی=اگه میشه درو باز کن
ا.ت=خودت باز کن
علی=باشه ولی اگه من باز کنم تو به فنا میری
نفهمیدم چی گفت اومد منو ول کنه که...
ا.ت=باشه باشه باز میکنم
در و باز کردم و منو برد تو اتاقم گذاشت
ازش تشکر کردم و رفت منم نشستم یکم درس خوندم
(۳ ساعت بعد)
کتاب فیزیک رو پرت کردم کنار خدایا این درسا چقد سختن تو سه ساعت ۴ تا درس رو خوندم فیزیک علوم ادبیات و دینی بقیه موند برا فردا برنامه امتحانی رو از میسو گرفتم تا برای امتحانا اماده بشم ساعت ۱ بود مینا اومد در زد و گفت بیا ناهار بخوریم باشه ای گفتم و رفت
پاشدم موهامو رو سرم گوجه ای بستم یه رژ هلویی زدم لباسام خوب بودن رفتم پایین سلام کردم به همه و نشستم سر میز کنار ماهان نشستم شروع کردیم به خوردن موقع غذا دیدم یه چیزی هی پامو لمس میکنه اولش اهمیت ندادم گفتم رو میزی عه ولی دیدم هی بالا تر میره نگاه کردم دیدم دست ماهانه با چنگال زدم رو دستش که اخ بلند گفت همه برگشتن نگاش کردن اما من بی توجه غذامو میخوردم
دایی=پسرم چیشد
ماهان=هیچی بابا دستم یهو درد گرفت.
زندایی=اوا ینی چیشده کو بیا ببینم
ماهان=نه مامان اینجوری زیاد میشه بیخیال
یه چشم غره ای به من رفت و غذاشو خورد منم تو دلم بهش پوزخند شدم و با خودم گفتم هر کی با من در افتاد ور افتاد هه بعد غذا از زندایی تشکر کردم و میز رو جمع کردیم رفتم کنار دایی نشستم
ا.ت=دایی
دایی=جانم
ا.ت=میشه امروز با دوستام برم یه کوچولو برگردم؟حوصلم بدجور سر رفته
دایی=باشه برو ولی مث اون روز دیر نکنی ها باشه
ا.ت=مرسی دایی جون باشه دیر نمیکنم
لپ دایی رو بوسیدم و بلند شدم برم اتاقم که یکی دستمو کشید ماهان بود
ا.ت=چیشده چی میخوای
ماهان= کجا میخوای بری
ا.ت=نمیدونم گفتم با بچه ها میریم یکم بگردیم
ماهان=منم باهات میام
ا.ت=لازم نکرده
دستشو پس زدم که دوباره گرفت چشمم خورد به رو دستش که چنگال فرو کردم
یه پوزخند زدم.........
علی=(با صدایی که از خنده دورگه شده بود)چوب خدا صدا نداره دیدی تلافیش سرت در اومد
به خاطر دردی که داشتم بغض گلومو گرفته بود و کم بود گریه کنم با صدای بغض داری گفتم.....
ا.ت=برو بابا کمر و باسنم شکست بعد تو داری میگی.......
همونجور که داشتم حرف میزدم یهو از زمین جدا شدم و دیدم تو بغل علی ام وای خدایا اومدم تقلا کنم از بغلش بیام بیرون ولی کم بود بیوفتم واسه همین دستمو دو گردنش حلقه کردم که نیوفتم
این دو تا داداش خیلی روشون با من باز شده این همون علی ای هست که تا دو روز پیش خجالت میکشید تو چشام مستقیم نگاه کنه بعد الان....
علی=بین خودمون بمونه بغلت کردم اگه به گوش دوست دخترم برسه کلمو میکنه
رسیدیم در اتاق گفتم منو بزار زمین ولی مخالفت کرد
علی=اگه میشه درو باز کن
ا.ت=خودت باز کن
علی=باشه ولی اگه من باز کنم تو به فنا میری
نفهمیدم چی گفت اومد منو ول کنه که...
ا.ت=باشه باشه باز میکنم
در و باز کردم و منو برد تو اتاقم گذاشت
ازش تشکر کردم و رفت منم نشستم یکم درس خوندم
(۳ ساعت بعد)
کتاب فیزیک رو پرت کردم کنار خدایا این درسا چقد سختن تو سه ساعت ۴ تا درس رو خوندم فیزیک علوم ادبیات و دینی بقیه موند برا فردا برنامه امتحانی رو از میسو گرفتم تا برای امتحانا اماده بشم ساعت ۱ بود مینا اومد در زد و گفت بیا ناهار بخوریم باشه ای گفتم و رفت
پاشدم موهامو رو سرم گوجه ای بستم یه رژ هلویی زدم لباسام خوب بودن رفتم پایین سلام کردم به همه و نشستم سر میز کنار ماهان نشستم شروع کردیم به خوردن موقع غذا دیدم یه چیزی هی پامو لمس میکنه اولش اهمیت ندادم گفتم رو میزی عه ولی دیدم هی بالا تر میره نگاه کردم دیدم دست ماهانه با چنگال زدم رو دستش که اخ بلند گفت همه برگشتن نگاش کردن اما من بی توجه غذامو میخوردم
دایی=پسرم چیشد
ماهان=هیچی بابا دستم یهو درد گرفت.
زندایی=اوا ینی چیشده کو بیا ببینم
ماهان=نه مامان اینجوری زیاد میشه بیخیال
یه چشم غره ای به من رفت و غذاشو خورد منم تو دلم بهش پوزخند شدم و با خودم گفتم هر کی با من در افتاد ور افتاد هه بعد غذا از زندایی تشکر کردم و میز رو جمع کردیم رفتم کنار دایی نشستم
ا.ت=دایی
دایی=جانم
ا.ت=میشه امروز با دوستام برم یه کوچولو برگردم؟حوصلم بدجور سر رفته
دایی=باشه برو ولی مث اون روز دیر نکنی ها باشه
ا.ت=مرسی دایی جون باشه دیر نمیکنم
لپ دایی رو بوسیدم و بلند شدم برم اتاقم که یکی دستمو کشید ماهان بود
ا.ت=چیشده چی میخوای
ماهان= کجا میخوای بری
ا.ت=نمیدونم گفتم با بچه ها میریم یکم بگردیم
ماهان=منم باهات میام
ا.ت=لازم نکرده
دستشو پس زدم که دوباره گرفت چشمم خورد به رو دستش که چنگال فرو کردم
یه پوزخند زدم.........
۲۵.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.