پارت ۷
روز بیست و هفتم از اسیری من تو این عمارت خراب شدههاهه
دفترم رو بستم خسته شده بودم نمیدونستم چرا اینجام یا اصلا کجام؟ اینا تنها سوالاتی نبودن که مغزم رو درگیر میکردن من بیشتر از اینها توی مغزم سوال میپیچید خداقل برای منی که توی این سلول زندانی بودم کلنجار رفتن با این سوالا تنها سرگرمیم بود
نگاه دوباره ای به دفتری که امید داشتم بعد ا صفحاتش رو بخونم و فقط کلمه ی یادش بخیر رو از زبونم بشنوم اما اگه بخوام اون رو توصیف کنم فقط کلماتی مثل انزجار ناامیدی توی سرم پرسه میزنند یا ^مامان بزرگ تو لیاقت نوه ی بهتری داری^.
شاید باید با همین دفتر شروع کرد باید پایانی براش در نظر گرفت یک ماهه خبری از زندگیه قبلیم ندارم... دیگه خودمم نمیشناسم
کمرم بدلیل زیاد نشستن روی زمین سرد به درد اومده بود اخ ارومی گفتم و به سمت در رفتم سرم رو از میله ها تا میتونستم بیرون اوردم اما بجز سلول های شبیه به هم چیزه دیگه ای دستگیرم نشد الان تنها خواسته ی من دیدن مادربزرگمبود الان خیلی نگرانه به سمت بادیگارد اونجا سرم رو چرخوندم و بلند گفتم: میشه با رییستون حرف بزنم؟ ..... اهای با توعم اقااا .... هوف کره گلوم درد گرفت انقدر داد زدم زیر لب در حال غر زدن بودم که فکری به ذهنم رسید تکه سنگی ورداشتم و به سمت نگهبان اونجا پرت کردم بلافاصله روی زمین افتادم و چشمام رو بستم صدای قدم زدنشون و صدای بقیه میومد طولی نکشد که از سلول اوردنم بیرون و به جسم گرم و نرمی ر.د اومدم ... این دیگه چیه؟ ارو چشمام رو باز کردم که با تخت خاکستی رنگی با روتختی مشکی موتجه شدم تو جام پریدم یسسس تخت خونهه تو حاله خودم بودم که صدایی از پشتم شنیدم :
_حالت بهتر شد بانو؟
_همم ام امم شما اا بله حالم بهتر شد میدونین خیلی وقته ندیدمتون بهتره دیگه برم
داشتم از روی تخت بلند میشدم که صدای بلندش به گوشم خورد
دفترم رو بستم خسته شده بودم نمیدونستم چرا اینجام یا اصلا کجام؟ اینا تنها سوالاتی نبودن که مغزم رو درگیر میکردن من بیشتر از اینها توی مغزم سوال میپیچید خداقل برای منی که توی این سلول زندانی بودم کلنجار رفتن با این سوالا تنها سرگرمیم بود
نگاه دوباره ای به دفتری که امید داشتم بعد ا صفحاتش رو بخونم و فقط کلمه ی یادش بخیر رو از زبونم بشنوم اما اگه بخوام اون رو توصیف کنم فقط کلماتی مثل انزجار ناامیدی توی سرم پرسه میزنند یا ^مامان بزرگ تو لیاقت نوه ی بهتری داری^.
شاید باید با همین دفتر شروع کرد باید پایانی براش در نظر گرفت یک ماهه خبری از زندگیه قبلیم ندارم... دیگه خودمم نمیشناسم
کمرم بدلیل زیاد نشستن روی زمین سرد به درد اومده بود اخ ارومی گفتم و به سمت در رفتم سرم رو از میله ها تا میتونستم بیرون اوردم اما بجز سلول های شبیه به هم چیزه دیگه ای دستگیرم نشد الان تنها خواسته ی من دیدن مادربزرگمبود الان خیلی نگرانه به سمت بادیگارد اونجا سرم رو چرخوندم و بلند گفتم: میشه با رییستون حرف بزنم؟ ..... اهای با توعم اقااا .... هوف کره گلوم درد گرفت انقدر داد زدم زیر لب در حال غر زدن بودم که فکری به ذهنم رسید تکه سنگی ورداشتم و به سمت نگهبان اونجا پرت کردم بلافاصله روی زمین افتادم و چشمام رو بستم صدای قدم زدنشون و صدای بقیه میومد طولی نکشد که از سلول اوردنم بیرون و به جسم گرم و نرمی ر.د اومدم ... این دیگه چیه؟ ارو چشمام رو باز کردم که با تخت خاکستی رنگی با روتختی مشکی موتجه شدم تو جام پریدم یسسس تخت خونهه تو حاله خودم بودم که صدایی از پشتم شنیدم :
_حالت بهتر شد بانو؟
_همم ام امم شما اا بله حالم بهتر شد میدونین خیلی وقته ندیدمتون بهتره دیگه برم
داشتم از روی تخت بلند میشدم که صدای بلندش به گوشم خورد
۹.۶k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.