عشق موروثی⛩ 📔فصل اول(عشق نافرجام) 🧧پارت 5
امپراطور به او گفت که نامه را بخواند. وقتی پیشکار در حال خواندن نامه بود به وضوح سرخ شدن چهره امپراطور را از عصبانیت دیدم. ولی در دل خوشحال بودم که به عشقمان پایبند بوده و بخاطر همین این کار را کرده.
«از زبان امپراطور»
سخت در فکر بودم که بفهمم منظور اون سو از فردی که عاشقش بوده چیست؟ یک بار دیگر جمله اش را با خودم مرور کردم(مردی که عاشقشم حرف شما را به من ترجیح میدهد) پس با این حساب باید یکی از افراد وفادارم باشد که عشق را به وفاداری ترجیح میدهد.
این ویژگی را فقط یک فرد میتواند داشته باشد!!
«از زبان فرمانده»
چند ساعت بود که تشویش هنوز بر پا بود. واقعا اون سو را تحسین میکردم که از دست سربازان گریخته. همانگونه که به دریاچه نگاه میکردم صدای یکی از پیشکاران توجهم را جلب کرد.
_ببخشید فرمانده، امپراطور شما را احضار کرده اند.
با خودم گفتم(اوه اوه فکر کنم گندش در اومد)
سری تکان دادم و به پیش امپراطور رفتم.
«از زبان امپراطور»
وقتی فرمانده اومد، عصبانیتم بیشتر شد ولی سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
امپراطور: فکر کنم فهمیدم آن فرد کیست؟ ....
«از زبان اون سو»
همانطور که در شهر قدم میزدم متوجه شدم مردم جایی جمع شده اند و دارند درباره خبر مهم جدید امپراطور حرف میزنند.
_شنیدید که امپراطور میخواد فرمانده هین اون جو را گردن بزنه؟
+منم از خواهرم که یکی از ندیمه های قصر شنیدم که عاشق شاهزاده بوده که میخواسته ازدواج کنه! بخاطر همین میخوان بکشنش!
وقتی این حرف را شنیدم ی احساس خلا درم ایجاد شد من هیچوقت نمیزاشتم، فرمانده بخاطر من بمیره باید نجاتش میدادم!!
ادامه دارد...
تازه داره جالب میشه ها از دستش ندید که بد میشه!
⛩راستی کپی هم راضی نیستم🥺⛩
«از زبان امپراطور»
سخت در فکر بودم که بفهمم منظور اون سو از فردی که عاشقش بوده چیست؟ یک بار دیگر جمله اش را با خودم مرور کردم(مردی که عاشقشم حرف شما را به من ترجیح میدهد) پس با این حساب باید یکی از افراد وفادارم باشد که عشق را به وفاداری ترجیح میدهد.
این ویژگی را فقط یک فرد میتواند داشته باشد!!
«از زبان فرمانده»
چند ساعت بود که تشویش هنوز بر پا بود. واقعا اون سو را تحسین میکردم که از دست سربازان گریخته. همانگونه که به دریاچه نگاه میکردم صدای یکی از پیشکاران توجهم را جلب کرد.
_ببخشید فرمانده، امپراطور شما را احضار کرده اند.
با خودم گفتم(اوه اوه فکر کنم گندش در اومد)
سری تکان دادم و به پیش امپراطور رفتم.
«از زبان امپراطور»
وقتی فرمانده اومد، عصبانیتم بیشتر شد ولی سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
امپراطور: فکر کنم فهمیدم آن فرد کیست؟ ....
«از زبان اون سو»
همانطور که در شهر قدم میزدم متوجه شدم مردم جایی جمع شده اند و دارند درباره خبر مهم جدید امپراطور حرف میزنند.
_شنیدید که امپراطور میخواد فرمانده هین اون جو را گردن بزنه؟
+منم از خواهرم که یکی از ندیمه های قصر شنیدم که عاشق شاهزاده بوده که میخواسته ازدواج کنه! بخاطر همین میخوان بکشنش!
وقتی این حرف را شنیدم ی احساس خلا درم ایجاد شد من هیچوقت نمیزاشتم، فرمانده بخاطر من بمیره باید نجاتش میدادم!!
ادامه دارد...
تازه داره جالب میشه ها از دستش ندید که بد میشه!
⛩راستی کپی هم راضی نیستم🥺⛩
۸۱۹
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.