part11
#part11
مجید -تبسم تو کی ای؟
تبسم-منظورت چیه
مجید-تبسم تو یه فن عادی نسیتی
نه این خاطرات پخش وپلایی
که ازت دارم این خوابایی که
میبینم شکستگی دستم
همشون به تو ربط دارن نه
این غمی که توچشات همیشه هست
چرا هیچی نمیگی ها(باداد )
تبسم-با شنیدن حرفاش نمیدونستم
خوشحال باشم ناراح
فقط اشک ریختم و به حرفاش گوش
دادم همیشه اروزی این لحضه روداشتم
چقد حرف که ریخته بودم تو سینم
منتطر بودم یه همچین زمانی بگم همشون
و ولی الان حتی نمی تونستم
یکلمه هم حرف بزنم
مجید-ببخشید من واقعا نباید
اینجوری باهات حرف میزدم
خوبی میشه گریه نکنی
تبسم-نه مهم نیس
میشه واضح تربرام توضیح بدی
راجب پی حرف میزنی
مجید-شروع بتعریف
همه ی ماجرا کردم
تبسم-مجید درحال
تعریف بود ولی من اصلا
به حرفاش گوش نمیدادم داشتم
تو ذهنم نقشه ای که برای انتقام چیدم
و مرور میکردم
مگه شهرهرت
من انتقامم از کل خانوادش
از پدر بیناموسش
مادر ج*ندش
داداش لا*شیش
خواهر تازه به دوران رسیدش
درسته دوسش دارم
ولی دیدن زجر کشیدنش برام
خیلی شیرینه
باید مثل تموم روزایی که درد کشیدم
درد بکش
حتی بیشتر ازمن
-اینکه توخوابت بودم
نمیدونم چرا
یاقضیه ی کافه و اونا
واقعا هیچی نمیفهمم
ولی راجب شکستگیه
دستت و اینا
شاید بخشی اززندگیت باشه که
ازش بیخبری؟
#مجید_رضوی#نقطه_تاریک_زندگیم
#رمان
مجید -تبسم تو کی ای؟
تبسم-منظورت چیه
مجید-تبسم تو یه فن عادی نسیتی
نه این خاطرات پخش وپلایی
که ازت دارم این خوابایی که
میبینم شکستگی دستم
همشون به تو ربط دارن نه
این غمی که توچشات همیشه هست
چرا هیچی نمیگی ها(باداد )
تبسم-با شنیدن حرفاش نمیدونستم
خوشحال باشم ناراح
فقط اشک ریختم و به حرفاش گوش
دادم همیشه اروزی این لحضه روداشتم
چقد حرف که ریخته بودم تو سینم
منتطر بودم یه همچین زمانی بگم همشون
و ولی الان حتی نمی تونستم
یکلمه هم حرف بزنم
مجید-ببخشید من واقعا نباید
اینجوری باهات حرف میزدم
خوبی میشه گریه نکنی
تبسم-نه مهم نیس
میشه واضح تربرام توضیح بدی
راجب پی حرف میزنی
مجید-شروع بتعریف
همه ی ماجرا کردم
تبسم-مجید درحال
تعریف بود ولی من اصلا
به حرفاش گوش نمیدادم داشتم
تو ذهنم نقشه ای که برای انتقام چیدم
و مرور میکردم
مگه شهرهرت
من انتقامم از کل خانوادش
از پدر بیناموسش
مادر ج*ندش
داداش لا*شیش
خواهر تازه به دوران رسیدش
درسته دوسش دارم
ولی دیدن زجر کشیدنش برام
خیلی شیرینه
باید مثل تموم روزایی که درد کشیدم
درد بکش
حتی بیشتر ازمن
-اینکه توخوابت بودم
نمیدونم چرا
یاقضیه ی کافه و اونا
واقعا هیچی نمیفهمم
ولی راجب شکستگیه
دستت و اینا
شاید بخشی اززندگیت باشه که
ازش بیخبری؟
#مجید_رضوی#نقطه_تاریک_زندگیم
#رمان
۳.۴k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.