پارت22
با خودم درگیر بودم که با صدای جیهون از فکر اومدم بیرون.
_نمیخوای بهم کمک کنی؟
+آههه الان میام.
و لبخند نصفه نیمه ای زدم.
***
_زده به سرت جئون جونگ کوک؟
_همین که گفتم.
_دهنتو ببند از کی تاحالا تو گی شدی هان؟
_چه فرقی میکنه؟
_تو نمیفهمی وارث خاندان جئونی؟ چطوری میخوای یه وارث به جا بذاری؟
_وارث به چه دردم میخوره آخه؟
_یوبو،جونگ کوک کافیه. بعدا درموردش حرف میزنیم.
از وقتی جونگ کوک به پدر گفت که گی عه و با پسر عموی تهیونگ، سوکجین قرار میزاره، تا یک ساعت دعوا کردن و آخر با اصرار یه نا پدر"باشه یوبو"ای گفت و لبخند کوچیکی زد. و من تو فکر رفتم.
×اگه من حقیقت رو افشا کنم چه بلایی سر یه نا و بابا میاد؟اونا واقعا عاشق همن. درسته که زندگی منو خراب کردن ولی این خودخواهی عه که من بخاطر گرفتن انتقام پدر خودمو نابود کنم. درسته که ازم متنفره اما من ازش متنفر نیستم. ولی خودمو مادرم چی میشیم؟ وقتی حقیقت افشا شد بعدش چی میشه؟
_آیون بیا شام.
با صدای جونگ کوک از افکارم بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
*دو هفته بعد*
+وایی باورم نمیشه.
_چرا؟
+آخه سولی؟
_معلومه.
+آه میدونم اونقدر خوشگل و مهربونه که باعث میشه من به گرایشم شک کنم ولی دلیل نمیشه که عاشق بهترین دوستم بشی هیونینگ کای.
_بیخیال آیون مگه من چمه.
میخواستم جوابش رو بدم که با صدای گوشیم و نمایان شدن اسم سولی لبخندی زدم.
+الو؟
_آیو...آیون...م...من...ازت...متنفرم.
+سو...سولی.
جوابی نداد و قبل از اینکه قطع کنه خنده های هارا شنیده شد. صدای بوق توی گوشم پیچید. دندونامو از حرص روی هم فشردم. دوباره هارا و دوستاش اذیتش کردن. اونا واسه ی همه قلدری میکردن.
_آیون؟ چی شده؟
+من اون لعنتی رو به دیار فاک میسپرم.
نویسنده صحبت میکنه:دیار فاک رو دوست داشتم😂
_نمیخوای بهم کمک کنی؟
+آههه الان میام.
و لبخند نصفه نیمه ای زدم.
***
_زده به سرت جئون جونگ کوک؟
_همین که گفتم.
_دهنتو ببند از کی تاحالا تو گی شدی هان؟
_چه فرقی میکنه؟
_تو نمیفهمی وارث خاندان جئونی؟ چطوری میخوای یه وارث به جا بذاری؟
_وارث به چه دردم میخوره آخه؟
_یوبو،جونگ کوک کافیه. بعدا درموردش حرف میزنیم.
از وقتی جونگ کوک به پدر گفت که گی عه و با پسر عموی تهیونگ، سوکجین قرار میزاره، تا یک ساعت دعوا کردن و آخر با اصرار یه نا پدر"باشه یوبو"ای گفت و لبخند کوچیکی زد. و من تو فکر رفتم.
×اگه من حقیقت رو افشا کنم چه بلایی سر یه نا و بابا میاد؟اونا واقعا عاشق همن. درسته که زندگی منو خراب کردن ولی این خودخواهی عه که من بخاطر گرفتن انتقام پدر خودمو نابود کنم. درسته که ازم متنفره اما من ازش متنفر نیستم. ولی خودمو مادرم چی میشیم؟ وقتی حقیقت افشا شد بعدش چی میشه؟
_آیون بیا شام.
با صدای جونگ کوک از افکارم بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
*دو هفته بعد*
+وایی باورم نمیشه.
_چرا؟
+آخه سولی؟
_معلومه.
+آه میدونم اونقدر خوشگل و مهربونه که باعث میشه من به گرایشم شک کنم ولی دلیل نمیشه که عاشق بهترین دوستم بشی هیونینگ کای.
_بیخیال آیون مگه من چمه.
میخواستم جوابش رو بدم که با صدای گوشیم و نمایان شدن اسم سولی لبخندی زدم.
+الو؟
_آیو...آیون...م...من...ازت...متنفرم.
+سو...سولی.
جوابی نداد و قبل از اینکه قطع کنه خنده های هارا شنیده شد. صدای بوق توی گوشم پیچید. دندونامو از حرص روی هم فشردم. دوباره هارا و دوستاش اذیتش کردن. اونا واسه ی همه قلدری میکردن.
_آیون؟ چی شده؟
+من اون لعنتی رو به دیار فاک میسپرم.
نویسنده صحبت میکنه:دیار فاک رو دوست داشتم😂
۴.۱k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.