حلقه های مافیا (part¹⁸)
چشمامو باز کردم رو یه تخت دو نفره مشکی تو یه اتاق بزرگ با تم مشکی بودم که رو به روم همش پنجره بود(اسلاید ۳) مشخص بود تو ارتفاع زیادیم چون همه ی شهر زیر پام بود یه لباس خواب سفید تنم بود با سردرد بلند شدم و خواستم درو اتاقو باز کنم که دیدم قفله چند بار دستگیره رو کشدیم باز نشد چند بار با دست به در کوبیدم و
گفتم:کمک…کسی اینجا نیس ؟!(بلند)
ترسیده بودم و داشت گریم میگرفت یهو صدای کلید تو در رو شنیدم در باز شد و با کسی که مواجه شدم که اصن دلم نمیخواست ببینمش
کوک: سلام بیب… بیدار شدی؟
رفتم نزدیک و یه سیلی خوابوندم تو گوشش
ا.ت:برای چی منو آوردی اینجا؟!…به چه حقی منو بیهوش کردی؟!
شصتشو رو لبش کشید
کوک:(خنده ی هیستریک)…من کمتر از یه روز نبودم…کی وقت کردی انقد گستاخ شی بیبی؟!
ا.ت:من بیبی تو نیستم
لبخند رو لباش محو شد یه قدم آروم سمتم برداشت منم یه قدم رفتم عقب یهو سمتم حمله ور شد و چسبوندم به دیوار لباشو کوبوند رو لبام و وحشیانه میمکید منم با دست به سینه ش میزدم ولی ول کن نبود اشکم دراومد ولی بازم اهمیت نداد شوری خون تو دهنم حس میکردم وقتی مطمئنم شد لبامو خون انداخته ولم کرد داشت میرفت بیرون که برگشت سمتم
سمتم و گفت:بیب واسه شام منتظرتم…در ضمن اگه نیای تنبیه میشی!
بعد از رفتنش همونجا رو زمین نشستم بغضم شکست بعد چند دیقه گریه یاد حرفش افتادم ((اگه نیای تنبیه میشی)) بلند شدم رفتم سمت کمدی که اونجا بود پر لباس بود از همه نوع لباس بود همشون هم سایز من بودن یه
لباس سرهمی مشکی با آستینای سفید(اسلاید 2) برداشتم پوشیدم چون لباس خوابه
خیلی خاک بر سری بود اشکامو پاک کردم و یه آب به صورتم زدم تا معلوم
نباشه گریه کردم و رفتم پایین…
گفتم:کمک…کسی اینجا نیس ؟!(بلند)
ترسیده بودم و داشت گریم میگرفت یهو صدای کلید تو در رو شنیدم در باز شد و با کسی که مواجه شدم که اصن دلم نمیخواست ببینمش
کوک: سلام بیب… بیدار شدی؟
رفتم نزدیک و یه سیلی خوابوندم تو گوشش
ا.ت:برای چی منو آوردی اینجا؟!…به چه حقی منو بیهوش کردی؟!
شصتشو رو لبش کشید
کوک:(خنده ی هیستریک)…من کمتر از یه روز نبودم…کی وقت کردی انقد گستاخ شی بیبی؟!
ا.ت:من بیبی تو نیستم
لبخند رو لباش محو شد یه قدم آروم سمتم برداشت منم یه قدم رفتم عقب یهو سمتم حمله ور شد و چسبوندم به دیوار لباشو کوبوند رو لبام و وحشیانه میمکید منم با دست به سینه ش میزدم ولی ول کن نبود اشکم دراومد ولی بازم اهمیت نداد شوری خون تو دهنم حس میکردم وقتی مطمئنم شد لبامو خون انداخته ولم کرد داشت میرفت بیرون که برگشت سمتم
سمتم و گفت:بیب واسه شام منتظرتم…در ضمن اگه نیای تنبیه میشی!
بعد از رفتنش همونجا رو زمین نشستم بغضم شکست بعد چند دیقه گریه یاد حرفش افتادم ((اگه نیای تنبیه میشی)) بلند شدم رفتم سمت کمدی که اونجا بود پر لباس بود از همه نوع لباس بود همشون هم سایز من بودن یه
لباس سرهمی مشکی با آستینای سفید(اسلاید 2) برداشتم پوشیدم چون لباس خوابه
خیلی خاک بر سری بود اشکامو پاک کردم و یه آب به صورتم زدم تا معلوم
نباشه گریه کردم و رفتم پایین…
۶.۵k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.