آرامش دریا p²⁹
آرامش دریا p²⁹
کوک: جیمین تو تونستی...بچه به دنیا اومد..یوهوووو.
سوبین: وان آب و آماده کردم دایی ببر بچه رو حموم.
تهیونگ: من میبرمش.
تهیونگ بچه رو برد حموم و بعد یه لباس تنش کرد و داد به جیمین.
جیمین: چقدر نازه...خدایا....یعنی من این همه مدت تورو داخل شکمم نگه میداشتم؟
بوم بوم بوم
سوبین: او...اومدن..چیکار کنیم؟
جیمین: کی..کیا اومدن؟
تهیونگ: متاسفانه روباه ها.
جیمین: چی؟ من چیکار کنم؟ من هنوز درد دارم...نمیتونم یه اینچ هم تکون بخورم تهیونگ..واییی..اگر بلایی سر بچم بیارن چی؟ من میترسم. (گریه)
کوک: جیمین خونسرد باش..ما پیشتیم...سوبین..کمک کن این کمد و بزاریم پشت در..سریع..
تهیونگ: من چیکار کنم؟
کوک: تو باید تبدیل شی...لااقل یکی رو لازم داریم که قوی باشه.
تهیونگ: همین الان.
جیمین: کوک...این بچه گشنشه..اگر بخوام بهش شیر بدم ممکنه روباه ها سریع بیان و نتونم خوب سیرش کنم (گریه)
کوک رفت روی تخت نشستم و پیشونیه جیمین و بوسید و دستش و گرفت.
کوک: تو به آری کوچولو شیر بده...خیالت راحت باشه..میخوای دراز بکشی؟
جیمین: نمیتونم..درد دارم..
کوک: کمکت میکنم..بیا..آها...آها...آفرین..آهان..الان بهتر نشد؟
جیمین: چ.چرا ..کمک کن لباسم ک بالا بدم.
کوک: آری و بده من...سلام آری کوچولو..من دایی کوکم..او خدا چشاش و ...چشاش مثل چشای تو میمونه جیمین.
جیمین: واقعا؟
کوک: اوهوم.
جیمین: فین..هه هه..فین.
آری: ونگگگگگ ونگگگگگگ.
جیمین: بده دخترم و گشنشه.
کوک: بیا..مواظب باش..گردنش و بگیر..آفرین.
جیمین: بیا کوچولو مامانی.
کوک: چجوری شیر میخوره، بچه ها بیاین ببین.
سوبین: اوخیییی..چقدر گوگولیه.
تهیونگ: واقعا؟
سوبین: آره..چی؟ نه..نه...اَه اَه..موجود چندش.
جیمین: اینجوری نگو سوبین.
*یک ربع بعد*
آری شیرش و خورد و توی بهل جیمین به خواب رفت. جیمین هم از شدت خستگی هم همراه با آری خوابید.
روباه ها هم به در ضربه میزدن ولی اون کمد خییلی سنگین بود و تکون خوردنش کار ساده ای نبود بلکه سخت تز از این ها بود.
کوک: نگاش کن ببین چقدر ناز خوابیدن.
تهیونگ: هیششش..آروم تر بزار بخوابن.
سوبین: ایکاش یونگی هم بود. به نظرتون سالمه؟ اتفاقی که براشون نیوفتاده؟
تهیونگ: نگران نباش پسر. پدر تو قوی تر از ایناس.
یونگی و بقیه با تمام وجودشون جنگیده بودن و همشون و تقریبا زده بودن و کشته بودن..ولی یه نقر مونده بود.
جونیور!
کوک: جیمین تو تونستی...بچه به دنیا اومد..یوهوووو.
سوبین: وان آب و آماده کردم دایی ببر بچه رو حموم.
تهیونگ: من میبرمش.
تهیونگ بچه رو برد حموم و بعد یه لباس تنش کرد و داد به جیمین.
جیمین: چقدر نازه...خدایا....یعنی من این همه مدت تورو داخل شکمم نگه میداشتم؟
بوم بوم بوم
سوبین: او...اومدن..چیکار کنیم؟
جیمین: کی..کیا اومدن؟
تهیونگ: متاسفانه روباه ها.
جیمین: چی؟ من چیکار کنم؟ من هنوز درد دارم...نمیتونم یه اینچ هم تکون بخورم تهیونگ..واییی..اگر بلایی سر بچم بیارن چی؟ من میترسم. (گریه)
کوک: جیمین خونسرد باش..ما پیشتیم...سوبین..کمک کن این کمد و بزاریم پشت در..سریع..
تهیونگ: من چیکار کنم؟
کوک: تو باید تبدیل شی...لااقل یکی رو لازم داریم که قوی باشه.
تهیونگ: همین الان.
جیمین: کوک...این بچه گشنشه..اگر بخوام بهش شیر بدم ممکنه روباه ها سریع بیان و نتونم خوب سیرش کنم (گریه)
کوک رفت روی تخت نشستم و پیشونیه جیمین و بوسید و دستش و گرفت.
کوک: تو به آری کوچولو شیر بده...خیالت راحت باشه..میخوای دراز بکشی؟
جیمین: نمیتونم..درد دارم..
کوک: کمکت میکنم..بیا..آها...آها...آفرین..آهان..الان بهتر نشد؟
جیمین: چ.چرا ..کمک کن لباسم ک بالا بدم.
کوک: آری و بده من...سلام آری کوچولو..من دایی کوکم..او خدا چشاش و ...چشاش مثل چشای تو میمونه جیمین.
جیمین: واقعا؟
کوک: اوهوم.
جیمین: فین..هه هه..فین.
آری: ونگگگگگ ونگگگگگگ.
جیمین: بده دخترم و گشنشه.
کوک: بیا..مواظب باش..گردنش و بگیر..آفرین.
جیمین: بیا کوچولو مامانی.
کوک: چجوری شیر میخوره، بچه ها بیاین ببین.
سوبین: اوخیییی..چقدر گوگولیه.
تهیونگ: واقعا؟
سوبین: آره..چی؟ نه..نه...اَه اَه..موجود چندش.
جیمین: اینجوری نگو سوبین.
*یک ربع بعد*
آری شیرش و خورد و توی بهل جیمین به خواب رفت. جیمین هم از شدت خستگی هم همراه با آری خوابید.
روباه ها هم به در ضربه میزدن ولی اون کمد خییلی سنگین بود و تکون خوردنش کار ساده ای نبود بلکه سخت تز از این ها بود.
کوک: نگاش کن ببین چقدر ناز خوابیدن.
تهیونگ: هیششش..آروم تر بزار بخوابن.
سوبین: ایکاش یونگی هم بود. به نظرتون سالمه؟ اتفاقی که براشون نیوفتاده؟
تهیونگ: نگران نباش پسر. پدر تو قوی تر از ایناس.
یونگی و بقیه با تمام وجودشون جنگیده بودن و همشون و تقریبا زده بودن و کشته بودن..ولی یه نقر مونده بود.
جونیور!
۳.۸k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.