★آخرین بوسه 5★
دازای:خودت خواستی باکر*گیت رو ازت بگیرم
چویا:شت...ببخشید
دازای:دیگه ببخشید نداره کوچولو
چویا:ولم کنن...بیارم پایینننن
دازای:هیسس...ساکت
چویا:ولم کننن
دازای:دیگه دیره کوچولو..
.
.
.
.
(ویو راوی)
راوی:چویا الان توی اتاق دازای بود...
و با کاری که دازای کرد شوکه شد...
دازای داشت اونو میبوسید...ولی آروم تر...
انگار هیچی روی لباش حس نمیکرد...ولی چویا
خیلی توی اشتباه بود...این کار دازای که اول
با یه بوسه آروم شروع کنه...چویا داشت به چشم های
بسته ی دازای نگاه میکرد که دازای گازی از لب هاش گرفت
و اونو مجبور به همکاری کرد....چویا مک های کوچیکی میزد و دازای با
اخم مشغول بوسیدن و گاز گرفتن لبای چویا بود..
چویا از این کارش خوشحال بود...و کم کم یخـش آب شده بود..
انگار بجای یه باتم نقش یه تاپ رو داشت...
چویا دستاشو روی سیـ*ـنه یه دازای گذاشت و اونو روی تخت هول داد..
خودش روی دازای خیمه زد و با نفس عمیقی دوباره شروع به بوسیدن دازای کرد...
دازای دستاشو بالا آورد و دور کمر چویا انداخت و با صدای بلندی از لب های
چویا جدا شد...
دازای: امشب رو باید فراموش کنی ناکاهارا
چویا با حالت خماری گفت
چویا:ولی من امشب رو فراموش نمیکنم اوسامو
دازای خنده ای کرد
چویا:و من قرار نیست زیر باشم دازای
دازای:ولی من قراره رو باشم بیبی!
دازای سرشو توی گردن چویا فرو کرد و پوست سفید رنگشو
به دندون گرفت...
چویا دستشو روی کمر دازای کشید و آح بلندی کرد
دازای تا الان چند تا کبودی و مارک روی گردن
چویا به جا گذاشته بود..و با باز کردن یقه ی چویا لیسی به ترقوه
اش زد...
چویا به حالت نشسته درومد و لباساش و کنار تخت گذاشت
و دوباره به حالت قبل برگشت...
دازای گازی از شکمش گرفت که چویا داد آرومی زد و کمرشو بالا داد
چویا:آحح...اینقدر گازم نگیر
نگاه دازای به صورت چویا افتاد...شت..صورتش عرق
کرده بود و موهای نارنجـیش به پیشونیش چسبیده بود و گونه هاش سرخ بود
روی لب های چویا جای کبودی و گاز گرفتگی بود و لب هاش باز بود تا نفس هاش
و نا*له های آرومش رو خارج کنه...
دازای با دیدن اون صحنه حس کرد داره تحر*یک میشه
دستشو انداخت و شلوار چویا رو از پاش درآورد
دستشو روی رون های کوچیک چویا کشید و چنگی زد..
دازای:فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی بیبی!
چویا نا*له ی ارومی کرد و با لبخند گفت
چویا:آح...شما افتخار نمیدین ددی؟
دازای از روی تخت بلند شد و با درآوردن شلوارش دوباره جای
قبلیش برگشت...چویا دستشو روی بدن دازای کشید و گفت
چویا:منم فکر نمیکردم اینقدر بی نقص باشی ددی!
دازای با کلمه ددی نیشخندی زد و بوسه ای روی لب های چویا زد...
__________________________
★برای پارت بعد 4 لایک★
چویا:شت...ببخشید
دازای:دیگه ببخشید نداره کوچولو
چویا:ولم کنن...بیارم پایینننن
دازای:هیسس...ساکت
چویا:ولم کننن
دازای:دیگه دیره کوچولو..
.
.
.
.
(ویو راوی)
راوی:چویا الان توی اتاق دازای بود...
و با کاری که دازای کرد شوکه شد...
دازای داشت اونو میبوسید...ولی آروم تر...
انگار هیچی روی لباش حس نمیکرد...ولی چویا
خیلی توی اشتباه بود...این کار دازای که اول
با یه بوسه آروم شروع کنه...چویا داشت به چشم های
بسته ی دازای نگاه میکرد که دازای گازی از لب هاش گرفت
و اونو مجبور به همکاری کرد....چویا مک های کوچیکی میزد و دازای با
اخم مشغول بوسیدن و گاز گرفتن لبای چویا بود..
چویا از این کارش خوشحال بود...و کم کم یخـش آب شده بود..
انگار بجای یه باتم نقش یه تاپ رو داشت...
چویا دستاشو روی سیـ*ـنه یه دازای گذاشت و اونو روی تخت هول داد..
خودش روی دازای خیمه زد و با نفس عمیقی دوباره شروع به بوسیدن دازای کرد...
دازای دستاشو بالا آورد و دور کمر چویا انداخت و با صدای بلندی از لب های
چویا جدا شد...
دازای: امشب رو باید فراموش کنی ناکاهارا
چویا با حالت خماری گفت
چویا:ولی من امشب رو فراموش نمیکنم اوسامو
دازای خنده ای کرد
چویا:و من قرار نیست زیر باشم دازای
دازای:ولی من قراره رو باشم بیبی!
دازای سرشو توی گردن چویا فرو کرد و پوست سفید رنگشو
به دندون گرفت...
چویا دستشو روی کمر دازای کشید و آح بلندی کرد
دازای تا الان چند تا کبودی و مارک روی گردن
چویا به جا گذاشته بود..و با باز کردن یقه ی چویا لیسی به ترقوه
اش زد...
چویا به حالت نشسته درومد و لباساش و کنار تخت گذاشت
و دوباره به حالت قبل برگشت...
دازای گازی از شکمش گرفت که چویا داد آرومی زد و کمرشو بالا داد
چویا:آحح...اینقدر گازم نگیر
نگاه دازای به صورت چویا افتاد...شت..صورتش عرق
کرده بود و موهای نارنجـیش به پیشونیش چسبیده بود و گونه هاش سرخ بود
روی لب های چویا جای کبودی و گاز گرفتگی بود و لب هاش باز بود تا نفس هاش
و نا*له های آرومش رو خارج کنه...
دازای با دیدن اون صحنه حس کرد داره تحر*یک میشه
دستشو انداخت و شلوار چویا رو از پاش درآورد
دستشو روی رون های کوچیک چویا کشید و چنگی زد..
دازای:فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی بیبی!
چویا نا*له ی ارومی کرد و با لبخند گفت
چویا:آح...شما افتخار نمیدین ددی؟
دازای از روی تخت بلند شد و با درآوردن شلوارش دوباره جای
قبلیش برگشت...چویا دستشو روی بدن دازای کشید و گفت
چویا:منم فکر نمیکردم اینقدر بی نقص باشی ددی!
دازای با کلمه ددی نیشخندی زد و بوسه ای روی لب های چویا زد...
__________________________
★برای پارت بعد 4 لایک★
۸.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.