تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
بلند شدم و با دیدن بدن برهنم توی بغل هیون اتفاق های دیشب رو یادم آورد و با چشمای اشکی از بغلش درومدم و به سمت حمام رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم و با دیدن، گردنم ، سین*ه هام ، رون هام ، شکمم گریه هام شدت گرفت و زیر دوش رفتم و لیف رو برداشتم و تند تند روی جای کبودی ها میکشیدم تا پاک بشن اما اثری نداشت داشتم دیوونه میشدم دیوونگی محض کرده بودم اون ...برادر ناتنی من...دیشب باهام رابطه داشت با فکر کردن بهش قلبم خورد میشد ، حوله رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون و با هیون که لبه ی تخت نشسته مواجه شدم رفتم جلو و سیلی بهش زدم
+ عوضی هق هق ببین چیکار کردی شاهکارتو تحویل بگیر زودباش ( با داد)
_ یونا چرا اینطوری میکنی ما همو دوست داشتیم و باهم رابطه گرفتیم...
+ مایی وجود نداره هیون ، مایی که وجود داشت مال ماه پیش بود الان فقط تویی که فقط تو چند بار بهت گفتم بس کنی ؟ ها؟ چقدر التماست کردم احساسات اون لحظه ی من برات اهمیتی داشت ؟ نه! معلومه که نداشت چون تو یه آدم هوس بازی هیونجین
کاند*وم استفاده کردی؟
_نه ، مگه بچه نمیخواستی ؟
+ هیون تو با خودت چی فکر کردی ها ؟ حرفای دیروزمو نشنیدی ؟ منو تو جدا شدیم میفهمی بچه ی ما مرد هیونجین ، تو کشتیش و دیگه قرار نیست بین ما رابطه ای باشه
به سمت کشوی پیش تخت رفتم و قرص رو برداشتم و خوردم که هیون به سمتم اومد و مچ دستمو گرفت
_ چه غلطی میکنی؟ این چی بود خوردی؟ با داد
+چیه میخوای دوباره بدبختم کنی هیونجین ؟ بسه دست بردار مگه بهت نمیگم قراره ازدواج کنم ها؟ بعد اومدی بزور باهام رابطه گرفتی الانم میگی باردار بشم تو دقیقاً چی تو سرته ؟ میدونی خانوم بزرگ بفهمه باهام چه غلطی میکنه ؟ منو بدبخت میکنه میفهمی ؟
_ قرار نبود بدبخت شی ، بعد از اینکه بابات و اون پیرزن میفهمیدن ازم بارداری میزاشتن باهم ازدواج کنی...
+هیون بسه...بس کن
_ اینبارو قرص خوردی دفعه ی دیگه خدا هم به زمین بیاد نمیزارم چیزی بخوری فهمیدی؟
اینو گفت و رفت پایین و منم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین رو میز صبحانه
+ صبح بخیر
@ صبح بخیر دختر
= صبح توهم بخیر دختر خوشگلم
+ شما لطف دارید
رفتم کنار هیونجین نشستم و میخواستیم شروع کنیم که بلای جونم اومد
یوری: توهم اینجا صبحونه میخوری؟
میخواستم جوابی بهش بدم که هیون زود تر پیش قدم شد
_ پس میخواید کجا غذا بخوره اون دختر این خانوادس
یوری: نگید که واقعاً مثل خواهرتون میبینیدش شما کجا یونا کجا . من روی واقعی این دختر رو دیدم
معلوم بود یوری میخواد مخ هیونجینو بزنه ، نمیدونم چرا ولی حس میکنم هیون حداقل یه بار قراره با این دختر بخوابه و حتی فکرش هم ناراحتم میکرد
_ یونا خوبی ؟
+اره برای چی؟
_ چهرت توهم رفته بود...
بلند شدم و با دیدن بدن برهنم توی بغل هیون اتفاق های دیشب رو یادم آورد و با چشمای اشکی از بغلش درومدم و به سمت حمام رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم و با دیدن، گردنم ، سین*ه هام ، رون هام ، شکمم گریه هام شدت گرفت و زیر دوش رفتم و لیف رو برداشتم و تند تند روی جای کبودی ها میکشیدم تا پاک بشن اما اثری نداشت داشتم دیوونه میشدم دیوونگی محض کرده بودم اون ...برادر ناتنی من...دیشب باهام رابطه داشت با فکر کردن بهش قلبم خورد میشد ، حوله رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون و با هیون که لبه ی تخت نشسته مواجه شدم رفتم جلو و سیلی بهش زدم
+ عوضی هق هق ببین چیکار کردی شاهکارتو تحویل بگیر زودباش ( با داد)
_ یونا چرا اینطوری میکنی ما همو دوست داشتیم و باهم رابطه گرفتیم...
+ مایی وجود نداره هیون ، مایی که وجود داشت مال ماه پیش بود الان فقط تویی که فقط تو چند بار بهت گفتم بس کنی ؟ ها؟ چقدر التماست کردم احساسات اون لحظه ی من برات اهمیتی داشت ؟ نه! معلومه که نداشت چون تو یه آدم هوس بازی هیونجین
کاند*وم استفاده کردی؟
_نه ، مگه بچه نمیخواستی ؟
+ هیون تو با خودت چی فکر کردی ها ؟ حرفای دیروزمو نشنیدی ؟ منو تو جدا شدیم میفهمی بچه ی ما مرد هیونجین ، تو کشتیش و دیگه قرار نیست بین ما رابطه ای باشه
به سمت کشوی پیش تخت رفتم و قرص رو برداشتم و خوردم که هیون به سمتم اومد و مچ دستمو گرفت
_ چه غلطی میکنی؟ این چی بود خوردی؟ با داد
+چیه میخوای دوباره بدبختم کنی هیونجین ؟ بسه دست بردار مگه بهت نمیگم قراره ازدواج کنم ها؟ بعد اومدی بزور باهام رابطه گرفتی الانم میگی باردار بشم تو دقیقاً چی تو سرته ؟ میدونی خانوم بزرگ بفهمه باهام چه غلطی میکنه ؟ منو بدبخت میکنه میفهمی ؟
_ قرار نبود بدبخت شی ، بعد از اینکه بابات و اون پیرزن میفهمیدن ازم بارداری میزاشتن باهم ازدواج کنی...
+هیون بسه...بس کن
_ اینبارو قرص خوردی دفعه ی دیگه خدا هم به زمین بیاد نمیزارم چیزی بخوری فهمیدی؟
اینو گفت و رفت پایین و منم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین رو میز صبحانه
+ صبح بخیر
@ صبح بخیر دختر
= صبح توهم بخیر دختر خوشگلم
+ شما لطف دارید
رفتم کنار هیونجین نشستم و میخواستیم شروع کنیم که بلای جونم اومد
یوری: توهم اینجا صبحونه میخوری؟
میخواستم جوابی بهش بدم که هیون زود تر پیش قدم شد
_ پس میخواید کجا غذا بخوره اون دختر این خانوادس
یوری: نگید که واقعاً مثل خواهرتون میبینیدش شما کجا یونا کجا . من روی واقعی این دختر رو دیدم
معلوم بود یوری میخواد مخ هیونجینو بزنه ، نمیدونم چرا ولی حس میکنم هیون حداقل یه بار قراره با این دختر بخوابه و حتی فکرش هم ناراحتم میکرد
_ یونا خوبی ؟
+اره برای چی؟
_ چهرت توهم رفته بود...
۶۴۶
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.